اول فکر کردم شاید با توان آخر، تن بیسرش را چرخانده و خم شده که احتمالاً قاتلش را نشان بدهد. بعد با همان کمرِ دوتا، خشکش زده.
بعد فکر کردم شاید آن بالا چیزی دیده، غصهاش گرفته، برق از سرش پریده و برای همیشه خم شده تا دیگر چشمش به آن نیفتد.
عنوان: از روزی که تصمیم گرفتم تمام جهان برام یک کتاب قصه باشه، حتی سرامیک کف خیابون هم زنده شده.
خانم/آقای بهار سلام
شما خودتان بهتر میدانید که من خیلی دل خوشی ازتان ندارم. طبیعتاً نه از شخص شما. از تبعات حضورتان. از شلوغیهای پرسروصدای چندشب قبل از آنکه هواپیمایتان به زمین بنشیند (همین الان دارم توی صدای عربده و بوق ماشین مینویسم که اگر تجربهاش کرده باشید حتماً آگاهید چقدر نفرتانگیز است). بعد هم با یک عالمه آدم که تمام سال با تمام قوا از دیدنشان اجتناب کردهای حبس میشوی توی یک چهاردیواری. آن هم دوبار در طی دوهفته. که حقیقتاً زمان اندکی است. تمام حرفهای حوصلهسربرشان را باید با لبخند از سر بگذرانی. باید علاقهمند باشی. باید مخالف نباشی و فقط با تکاندادن سر همراهی کنی وگرنه، به محض بیان نظرت سکوتِ آزاردهندهای در تمام کهکشان برقرار میشود.
من از شلوغی، سروصدا، خریدکردن، دیدار با خویشاوندان، دیدار با نزدیکان، دیدار با. اساساً دیدارکردن و ارتباط برقرارکردن با دیگران، حرفزدن، با بچهها بازیکردن و منطق بیمنطقشان را تحملکردن، هوای گرم، قحطی باران و برف، برنامههای دیرین دیش دارام دارام مثلاً شاد صداوسیما، برنامههای رو مخ شبکههای ماهوارهای و خیلی چیزهای دیگر که در این مقال نمیگنجد متنفرم، و تمام اینها ناگهان با حضور شما سرم هوار میشود.
پس. حق بدهید که خودم را خیلی هیجانزده نشان ندهم.
اما.
(عکسی به نامه پیوست است، باقی جملهام را پس از آن منعقد خواهم کرد).
اما همانجور که مستحضرید، دیوارهای این گوشهی دنج شهر را به یمن قدوم شما گل زدهاند. این اتفاقی نیست که همیشه بیفتد. این تصویری نیست که تمام طول سال بتوانید پیدایش کنید. تصویری که توسط نابلدترین عکاس کرهی زمین ثبت شود و هنوز زیبا باشد، یک دیوار، که دیوار محبوب من در این شهر است و حالا هر یک وجب درمیانش یک گلدان رنگی چسبیده! یعنی. چقدر یک مجموعه آجر میتواند دلربا باشد؟ این هزاران بار بهتر شده.
این همه طفره رفتم که بگویم من میگویم خیلی دوستتان ندارم. اما یک صدایی گوشهای از قلبم برای خودش زمزمه میکند که بیا بهارجان. نمیدانم تا به حال چندنفر با غرغر برایتان نامه نوشتهاند. چندنفر به سرتاپایتان ایراد گرفتهاند. راستش ما منتقدهای ترسناکی توی کشورمان داریم. اما باور کنید، هیچکدامشان اندازهی من خشمگین نیستند و من در حالی که از اضطراب سرتاپایم میلرزد، دوستتان دارم. انتظار آمدنتان را میکشم. به رسیدنتان امید دارم. البته نه به عیددیدنی و گرما و این چیزها. به ذات بهاریتان. به شکوفههای رنگی پنگیتان که از در و دیوار میریزد. به احساس تولدتان. به روح آغازگرتان.
من میترسم. این روزها بیشتر از همیشه. من غمگینم. این روزها بیشتر از همیشه. من تنهام. این روزها بیشتر از همیشه.
اما امید دارم. این دیوارِ سابقاً زشت، یک روزی منور شد به نام ابا عبدالله و شان گرفت، یک روزی تصویری از مدافعان حرم روی آن نصب شد و شوق گرفت، یک روزی پیش رویش شربت و چای نوشِ مردم شد و جان گرفت، یک روزی گلباران شد و طراوت گرفت. یعنی من کم از دیوارم؟ من کم از درخت خشکیدهام؟ شاید هم باشم. نمیخواهم خیلی انگیزشی به نظر برسم که بعداً اگر با خودم مواجه شدم خوف برم دارد. شاید کمتر از اینها هم باشم. ولی به خدای بهار ایمان دارم.
و گفتهاند اگر مومن باشی به دست خدا و پیش بروی، یدالله به مددت میآید و صبغهالله به دلت میزند. این قدرت رنگآمیزی را خدا به شما داده بهار گرامی. و به همین خاطر است که من این نامه را به شما نوشتم.
خیلی پرت گفتم و درهم. به خاطر اینکه هول کردهام. من تا به حال نامهی رسمی ننوشتهام و نمیدانم باید چطور شروع کنم و چطور تمام. این شبیه نامههای رسمی شد؟
این یکی حربهی آخرم است:
احتراماً به استحضار میرساند، نظر به عنایت جنابعالی/سرکار خانم داریم که سال ما را به احسن الحال بدل نموده، دستمان را بگیرید و توی این راه ترسناکی که آغازش کردهایم تنهایمان نگذارید.
مخلص، نوا
روی دیوار تبلیغ «مهدکودک ماهی کوچولو» را زده بودند.
ماهیهای شب عیدتان را اگر هنوز زندهاند توی دریا رها نکنید که گم و گور شوند. بالهی بچههای کوچک را که وسط یک جشنوارهی شلوغ رها نمیکنند.
اگر حوصلهتان از دستشان سررفته، یا از بزرگکردنشان خسته شدهاید، مهدکودک ماهی کوچولو تا سال بعد از آنها نگهداری میکند و شب عید سالم و خوشحال تحویلتان میدهد.
هرچند ناجوانمردانه است که کسی را فقط موقع نیاز پیش خودتان بیاورید. ولی از تنها رهاکردن گزینهی بهتریست. شاید.
آدرس: آسمان سوم، دریاچهی پایین جاده، دست چپ
نکتهی انحرافی: تا مدتی نمینویسم. قصد دارم که ننویسم به واقع. ممکنه جو بگیره و یهو بیام آپدیت کنم. به روم نیارید.
تو این مدت وبلاگ با پستهای منطقالطیر به روز میشه اما.
دعا کنید اگه وقت شد.
همیشه فکر میکردم اگر یک گلدانی داشته باشم که حس کنم متعلق به خود خودم است، اسمش یک چیزی مثل نازگل و گلبهار و ماهبانو و این چیزها باشد.
وقتی از کنار دیوار قشنگه رد شدم، یک لحظه چشمم چرخید و دیدم وقتی حواسم نبوده در گوش بچهی مورد علاقهام اذان و اقامه گفتهاند و اسمش را هم زمزمه کردهاند و حتی سندش را چسباندهاند روی پیشانیاش.
چند روزی است که هرصبح حین عبور، با آقا قاسم، پسر گلم چند دقیقهای معاشرت میکنیم.
پ.ن: پستهایی که برچسب «دنیای زندهی زنده» خورده پاشون، حقیقتی از دنیای خیالات منن.
چون سری پیش دو سه مورد پیش اومد که فکر میکردن واقعیه گفتم از این به بعد مشخصشون کنم. :دی
مدلین: «من کلاسای آنلاین رشتهی معماری رو برداشتم. هروقت که یه مدل جدید میسازم، توش یه عروسک فضانورد میذارم. اون فضانورد نقش من رو اون میون توضیح میده. احساس میکنم مثل فضانوردیام که توی کهکشان گیر افتاده.»
+ یک بخش بانمک از فیلم بود که اولی و مدلین نشسته بودند روبهروی هم. با رودربایستی با هم حرف میزدند. کلامی که به زبان میآوردند و به گوش میرسید یک چیزی میگفت و بعد حرف اصلی که توی ذهنشان میگذشت، زیرنویس میشد. یک حرف کاملاً متفاوت.
فکر میکنم چقدر ترسناک و عجیب میشد اگر همه صدای واقعی ذهنمان را میشنیدند. اگر همهی پنهانکاریهایمان زیرنویس میشد و آدمها میفهمیدند واقعاً توی مغزمان چه خبر است. و چقدر راحتتر میشد زندگی اگر دروغکی نبودیم. راستش را بخواهید تصمیم گرفتم آدم صادقتری باشم از این به بعد. آدمی که سعی میکند حرفِ دل و زبانش یکی باشد.
نکتهی انحرافی: مردهشور سیستمهای وبلاگنویسی ما رو ببره با این ریخت کهنهشون که قرنهاست تغییر نکردن. :|
هروقت که یک مطلبی رو به انگلیسی سرچ میکنم و وبلاگهای دیگه رو میبینم، یا توی اینجور فیلمها به یک کسی که وبلاگ داره و مطلب مینویسه برمیخورم، فقط بدوبیراه میگم به کسایی که رها کردن این محیط معرکه رو که میتونست یک خونهی بزرگ باشه ولی به خاطر اینکه رهاش کردن به امون خودش، متروک شده.
دانلود فیلم Everything Everything
که از روی رمانی به همین نام ساخته شده.
نقطهی خوشبختی آنجاست که با حال خراب و ابروی به هم پیچیده، توی خیابان قدمهای تندتند برمیداری، چشم از تمام جهان برداشتهای و ناگهان مادرت از پشت صدات میزند. تند برمیگردی و میبینی اشاره میکند به زمین. یک نقطهی کوچک قرمز را نشانت میدهد: «کفشدوزکه»
گره باز میکنی، لبخند روی لب مینشانی و خم میشوی روی زانوها که به نقطهی قرمز کوچکی که چشمهایت را به روش بسته بودی سلام بدهی.
یک عالمه کلمه را میبلعم و زل میزنم به لایهی نازکِ نور از گوشهی پنجره. فکر میکنم تا کجا قرار است بیداستان این عمر را زندگی کنم.
یک لحظهای هست توی زندگی آدم، یک لحظهای که با خودش مواجه میشود. بالغ، منطقی، فکور. هزار تا از این کلماتِ درشتِ احمقانه و دردناک که دیگر مثالی برایشان به ذهنم نمیرسد. هان. چرا. روراست. صادق.
صادقانه یک لیوان چای پررنگ و یک مشت قند جلوی خودش پهن میکند و آرام آرام برایش توضیح میدهد که این زندگی قرار نیست حتماً قصهای داشته باشد. قصهای بزرگ برای تعریفکردن. که تو، با همهی شخصیتی که از خودت ساختهای، قرار نیست آدم بزرگی باشی. توی هیچ رشتهای. قرار نیست بهترینِ چیزی باشی. قرار نیست آدم مهمی باشی. تعداد کمی از مردم قرار است آدمهای مهم و برجستهای باشند و تو یکی از آنها نیستی.
چای را که سرکشیدی، یک مشت تخمه آفتابگردان میریزد کف دست و میکشدت به یک پیادهروی طولانی. چون هضمکردن این یکی حرفش حتی از قبلی هم سختتر است. قرار است بهت بقبولاند که تو قرار است تا همیشه تنها بمانی. هیچوقت کسی پیدا نمیشود که همانی باشد که تو میخواهی. چون اصلاً نمیدانی چه میخواهی. چون همهچیز یکجایی حوصلهات را سر میبرد و شروع میکنی به بدقلقی و آزاردادن دیگری. چون حریصی.
بعد برمیگردی خانه. تنها. خالی. خالی. خالی. خالی. خالی. خالی. خالی.
فکر میکنی از چه بنویسی. چطور بنویسی که آرامت کند.
بعد فکر میکنی اصلاً چرا باید نوشت؟ اصلاً چه اهمیتی دارند نوشتههات؟ برای چه باید.
بعد در میانهی جمله، صفحهی وُرد را میبندی و پوشهی سریال را باز میکنی تا آنقدر غرق دنیای یک قصهی دیگر کنی خودت را، که یادت برود حرفهایی که توی گوشت خواندهاند.
پیشنوشت: نوشتن برایم دوباره سخت شده. نثر بیچارهی پست را ببخشید.
+داشتم برای اولینبار تلاش میکردم حین خواندن، خودکار بنفش به دست، زیر جملههایی که یک لحظه یکی از خطهای ذهنم را گره انداختهاند خط بکشم. با مداد یک برداشت از یک پاراگراف پرپیچش را گوشهی متن بنویسم. و مطمئن بودم که جواب نمیدهد و من مال این کارها نیستم. ولی جواب داد و ناگهان فهمیدم که چقدر میزان دریافتم از متن بالا رفت. رفتم سراغ کتاب جُستاری که قبلاً خوانده بودمش و خب فکر میکردم هرچه قرار بوده از متن دریافت کنم را قبلاً فهمیدهام. ولی متوجه شدم وقتی آدم خودش را مجبود نمیکند که از آنچه میخواند عصارهای بیرون بکشد و عرضهاش کند، انگار زحمت تحلیل درست و حسابی هم به خودش نمیدهد. خلاصه که. خوش گذشت!
+کتابی که انتخابش کرده بودم «درد که کسی را نمیکشد» بود. از سری جُستارهای معرکهای که نشر اطراف جدیداً به چاپشان مشغول شده. یک بار بعداً یک پست دربارهی جُستار و اینکه کلاً چرا اینقدر جدیدا به نظرم خفن و بغلی میآید به طور کلی مینویسم. هدف این پست فعلاً یک چیز دیگر است.
+ «. آن وقت دیگر توییتها و پستهای وبلاگی شخصی به نظرت جستاری نمیآید. اینها بیشتر شبیه راههای طفرهرفتن از آن چیزی است که یک جستار واقعی ممکن است به من تحمیل کند. روزها را پشت مانیتور به خواندن چیزهایی میگذرانیم که اگر توی کتاب بودند هیچوقت زحمت خواندنش را به خودمان نمیدادیم و مدام هم نق میزدیم که سرمان شلوغ است.»
این بریده توی همان مقدمهی متن آمده و من از لحظهای که خواندمش، هی با خودم فکر کردم. به هزارتا چیز. ولی قرار است فقط یکیش را اینجا بنویسم و نهصد و خردهای بقیه را نگه دارم برای خوم. آن یک چیز، فکر این است که وقتی مینویسم، _طبیعتاً منظورم قبلترهاست که هی پست میگذاشتم، نه الان که اصلاً یادم نمیآید نوشطن با کدام ت است._ وقتی صفحهی ارسال مطلب جدید را باز میکنم، چقدر حواسم به این هست که دارم وقت یک نفر دیگر را با نوشتهام میگیرم؟ که اگر همین محتوا را مثلاً توی یک کتابی چاپ کنند، کسی حاضر است به خاطر خواندنش هزینه کند؟ جواب سوال اول هیچ و جواب سوال دوم منفی بود!
مدتهاست که فکر میکنم کلاً کوچ کنم از فضای وبلاگ چون همانطور که خودتان هم میبینید اینجا را کلا زیر ده نفر آدم میخوانند. و برای خودم شعارهای عجیب و غریب میدادم که وای حرفهایم نخوانده ماندهاند و من اگر بروم اینستاگرام و توییتر بنویسم کلیتا کاربر جمع میکنم و زندگیها را متحول خواهم کرد و در موقعیتهای حساس کنونی موضعهای حقطلبانه خواهم گرفت و از این مزخرفات. بعد هم کلی پیج اینستاگرام و اکانت توییتر را ضمیمه میکردم که مشغول این کار هستند و چقدر خفناند و بیسار.
حالا دارم به این فکر میکنم که اصلاً من چقدر حرف دارم برای گفتن؟ حرفهایم چقدر میارزند؟ چقدر اندیشه پشتشان هست؟ و حالا گیرم من حکیم تمام! اینکه کلاً این تاثیراتی که اینستاگرام و توییتر بر جامعه میگذارد، چقدر دوام دارند؟ این خروشهای ناگهانی پر تب و تاب که گهگاه تمام فضای مجازی را پر میکند، تا کی میماند؟ تا چندهفته؟ چندماه؟ چندنفرمان قرار است مثلاً دوماه بعد یادمان بیاید توی یک مدرسهای یک مزخرفی خواندند و هزارتا تحلیل از دلش بیرون کشیدند؟
حالا دارم به این فکر میکنم که توی همین محیط کوچک و ساکت، بگردم و بنویسم و فکر کنم. شاید بهتر باشد فقط بیرون از هیاهوهایی که تمام جهان به مغز و روح آدم تحمیل میکند، پی سکوت و ثبات بگردم. شاید تمام راهها از میان همین سکوت پیدا میشوند. شاید علت گمگشتگیام غرقشدن در جهان صداهاست.
پ.ن: من قبلاً آنقدر بلند مینوشتم که هیچکس حال خواندنش را نداشت به جز دور و بریهایم که رودربایستی داشتند. حالا برای نوشتن این متن چندپاره و در نهایت به چیزی که باید نرسنده، نفسم گرفته. ای پیری.
آفتابم.
ای شعلهی مژگانت، شلاقِ صورتِ دوزخیانِ وامانده در زمین
ای زیباییات کورکننده
آه که چشمهایم از دیدن رخ زیبایت خواب به خواب رفتهاند اما
اما
اما
اما سردرد و تشنگی چنان بر من غلبیدهاند که خواب ندارم
نه. نه. نه از سردرد و تشنگی
که از عطش وصال تو است که پلک بر هم نتوانم گذاشت
ای تنها معشوقی که لحظهی دیدارت رفع تشنگیِ سالها دوری نمیکند که هیچ، پدرِ صاحابِ جدِ آبِ بدن را در میآورد
عشقت چنان بر تنِ روح سنگین است
که شلپ شلپ،
عرقریزان،
نالان،
زاران
و همهچیان
پای آدم را روی آسفالت نیمه مذاب خشک میکند
دستی بر سرم بکش ای محبوبِ زودتر از تابستان وسط ماه رمضان سر به میانهی آسمان کشیده
دستی به سرم بکش بلکه از عشق درجا بسوزم
که سوختن رواست بر این زیستن خیس و چندش و نوچ و پنکهجوابندهنده
آفتاب گیسطلای من
سر جدت گیسوانت را بباف، یا از این مدل کوتاه پسرانه جدیدها بزن
بلکه خنکتر شود این راه آتشین
بلکه راه هموارتر شود بر ما
بلکه ما ضعیف ضعفای کمتوان هم بتوانیم همنشین کویت باشیم
عنوان: برگرفته از شعر با مفهوم «یارم نیامد، کودکی را در کوچه زدم»
سوال وارده: وجداناً؟ بعد اون پست قبلی که کلی گفته بودی دربارهی اهمیت محتوا و اینا، این چیزیه که باهاش وبلاگ رو آپدیت میکنی؟
پاسخ: بله.
سوال وارده2: فکر نمیکنی بهتر بود همون چیزی که اول در نظر داشتی، یک پست مفهومی دربارهی اینکه چطور توی گرما که همه چیز سختتره، دین و ایمونت یهو نصف میشه رو مینوشتی؟
پاسخ: خیر.
سوال وارده3: اگه کسی بیاد دربارهی اینکه چقدر هوای گرم و تابستان زیباست و چقدر سرما زشته و زیگیل هم زده تازشم و زمستون چیه بووو هوووو حرف بزنه چی جوابشو میدی؟
پاسخ: چیزی نمیگم. چون توی عمر کوتاه باقیموندهاش فرصت نمیکنه جملهام رو کامل بخونه.
گام آخر
حالا، پشیمان و درمانده، تکیه زدهای به دیوار روبهرو. حالا، بعد از اینکه یک بار رفتی طرف جادهی دیگر و دیدی که انتهایش چه درهای بوده، دیگر یقین داری. دیگر میدانی که راهی به جز او نیست. که محکومی به عاشقش بودن. که دیگر هرگز، هرگز، هرگز، به هیچ قیمتی دستت را از دستش بیرون نمیکشی. راهت را از او جدا نمیکنی. دیگر کبوترِ جلدش شدهای.
میایستی. یک بار دیگر، برای بار آخر میروی پشت در و شروع میکنی به حرفزدن. حرفزدن نه. التماسکردن.
میگویی عیبی ندارد اگر دیگر نمیخواهی مرا ببینی. عیبی ندارد اگر دیگر نمیگذاری صدایت را بشنوم. عیبی ندارد اگر دیگر قرار است هیچوقت توی شبنشینیهایت نباشم. عیبی ندارد.
فقط بگذار یک گوشه بنشینم، یک گوشهی خیلی دور، توی سایه، و از این به بعد فقط از تو بگویم. از تو بنویسم. از تو بشنوم.
فقط بگذار من بتوانم عاشقیات کنم. فقط بگذار باشم. باشم و دور دور از تو، یک جوری که اصلاً چشمت به ریخت نحسم نیفتد، فقط به یادت باشم.
راه میافتی که بروی. دو قدم دورنشده، دوباره برمیگردی. سرت را میچسبانی به در، آرام زمزمه میکنی: «من کوچکم. من که زورم به تو نمیرسد. من که نمیتوانم بمب بیندازم و این در را بشکنم. من که نمیتوانم از تو چیزی بگیرم، چیزی بخواهم. ولی راستش را بخواهی، من نقطه ضعفت را بلدم. دانستن نقطه ضعف یک نفر، داشتن بزرگترین سلاح در برابر اوست. هاه؟ من اسلحهی محکمی در این جدال دارم. من میدانم که تو طاقت نداری اشکهای من را ببینی. اشکهایم را جمع میکنم، گلوله میکنم و میفرستم جلو. بعد همان قطرههای کوچک، راه را میشکافند، از سوراخ در میگذرند و میآیند پیش تو و حرف مرا به تو میگویند. و بعد تو دلت نرم میشود. بعد تو دوباره بغلم میکنی. من میدانم. من میشناسمت.»
دوباره برمیگردی و میروی. صدای چرخیدن دستگیرهی در از آن سو میآید.
یا اِلهى وَ سَیِّدى وَ مَوْلاىَ وَ مالِکَ رِقّى
سرورم؟
یا مَنْ بِیَدِهِ ناصِیَتى
تویی که فرمان زندگی من را در دست گرفتهای
یا عَلیماً بِضُرّى وَ مَسْکَنَتى
تویی که بهتر از هرکسی میدانی چقدر بیچاره و تنهام
یا خَبیراً بِفَقْرى وَ فاقَتى
تویی که بهتر از همه میدانی من چقدر دست خالیام
یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ
عزیز دلم.
اَسْئَلُکَ بِحَقِّکَ وَ قُدْسِکَ وَ اَعْظَمِ صِفاتِکَ وَ اَسْماَّئِکَ
تو را به بودنت قسم
اَنْ تَجْعَلَ اَوْقاتى مِنَ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ بِذِکْرِکَ مَعْمُورَةً وَ بِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً
که بگذاری من شب و روز، فقط از تو شعر بخوانم و فقط برای تو قلم بزنم و همهاش یک کاری کنم که تو را خوشحال کند.
وَ اَعْمالى عِنْدَکَ مَقْبُولَةً
بعد تو بابت همهی آن کارها یک برچسب آفرین توی دفترم بزنی.
حَتّى تَکُونَ اَعْمالى وَ اَوْرادى کُلُّها وِرْداً واحِداً وَ حالى فى خِدْمَتِکَ سَرْمَداً
تا کی؟ تا کی قرار است این جنون و گوشهنشینی را ادامه بدهم؟ تا وقتی که از دهنم کلمهای بیرون نیاید مگر عشق تو، تا وقتی که کاری نکنم مگر به نام تو، تا وقتی خوش نباشم مگر فقط برای تو.
یا سَیِّدى یا مَنْ عَلَیْهِ مُعَوَّلى یا مَنْ اِلَیْهِ شَکَوْتُ اَحْوالى
تو تنها کسی هستی که وقتی قرار است غر بزنم میروم سمتش، چون تنها کسی هستی که میتوانم به او تکیه کنم.
یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ
فقط تو
پس یک کاری کن.
قَوِّ عَلى خِدْمَتِکَ جَوارِحى
زور بازو بده تا بتوانم نوکریات را کنم.
وَاشْدُدْ عَلَى الْعَزیمَةِ جَوانِحى
دلم را در تمام طول راه قرص نگه دار.
وَ هَبْ لِىَ الْجِدَّ فى خَشْیَتِکَ وَالدَّوامَ فِى الاِْتِّصالِ بِخِدْمَتِکَ
یک جوری که همیشه، همیشه، همیشه نوکرت باشم. که فراموش نکنم. که حواسم پرت نشود.
حَتّى اَسْرَحَ اِلَیْکَ فى مَیادینِ السّابِقینَ
تا کی؟ تا وقتی برسم به آنها که عبد تو شدهاند. عبد واقعیات. همانها که به برکت بندگی تو، سروری یافتهاند.
وَ أُسْرِعَ اِلَیْکَ فِى الْبارِزینَ
تا کی؟ تا وقتی با نفر اول مسابقهی دو همزمان از خط عبور کنم.
أَشْتاقَ اِلى قُرْبِکَ فِى الْمُشْتاقینَ
تا کی؟ تا وقتی کنار دیوانگانت دیوانگی کنم.
وَ أَدْنُوَ مِنْکَ دُنُوَّ الْمُخْلِصینَ
تا کی؟ تا وقتی مثل آنها که خودشان را از هرچه جز تو پیراستهاند، تمیز شوم.
وَ اَخافَکَ مَخافَةَ الْمُوقِنینَ
تا کی؟ تا وقتی مثل آنها که بزرگیات را فهمیدهاند، همیشه بدانم زیر سایهات هستم.
وَ اَجْتَمِعَ فى جِوارِکَ مَعَ الْمُؤْمِنینَ
تا کی؟ تا وقتی اسمم برود توی لیست آدم خوبهایت.
اَللّهُمَّ وَ مَنْ اَرادَنى بِسُوَّءٍ فَاَرِدْهُ وَ مَنْ کادَنى فَکِدْهُ
خدا جانم؟ اگر توی راهم، کسی خواست اذیتم کند، خودت بزن توی گوشش.
وَاجْعَلْنى مِنْ اَحْسَنِ عَبیدِکَ نَصیباً عِنْدَکَ وَ اَقْرَبِهِمْ مَنْزِلَةً مِنْکَ وَ اَخَصِّهِمْ زُلْفَةً لَدَیْکَ
نه اینکه فقط دشمن نداشته باشم ها. یک دوست خوب، یک نفر که همراهم باشد، یک نفر که شبیه تو باشد، یک نفر که به تو زلف گره زده باشد، یک نفر از مشتیها و لوتیهایت را هم همسفرم کن.
فَاِنَّهُ لا یُنالُ ذلِکَ اِلاّ بِفَضْلِکَ
پیداکردن همچه آدمی فقط از خودت برمیآید.
وَ جُدْلى بِجُودِکَ وَاعْطِفْ عَلَىَّ بِمَجْدِکَ
دست نوازش به سرم بکش.
وَاحْفَظْنى بِرَحْمَتِکَ
مرا بگیر زیر بال و پرت.
وَاجْعَلْ لِسانى بِذِکْرِکَ لَهِجاً
زبانم را شاعر کویت کن.
وَ قَلْبى بِحُبِّکَ مُتَیَّماً
قلبم را از عشقت پر کن.
مُنَّ عَلَىَّ بِحُسْنِ اِجابَتِکَ وَ اَقِلْنى عَثْرَتى وَاغْفِرْ زَلَّتى
بر من منت بگذار. این خواستههایم را قبول کن عزیزم. بیخیال شو، فراموش کن هر کاری که قبل از این کرده بودم و دلت را شکسته بود.
فَاِنَّکَ قَضَیْتَ عَلى عِبادِکَ بِعِبادَتِکَ وَ اَمَرْتَهُمْ بِدُعاَّئِکَ وَ ضَمِنْتَ لَهُمُ الإِجابَةَ
مگر خودت نگفته بودی اگر چیزی خواسته بیایم سراغ تو؟
فَاِلَیْکَ یا رَبِّ نَصَبْتُ وَجْهى
حالا آمدهام سراغ تو.
وَ اِلَیْکَ یا رَبِّ مَدَدْتُ یَدى
دست گداییام را آوردهام پیش تو.
فَبِعِزَّتِکَ اسْتَجِبْ لى دُعاَّئى وَ بَلِّغْنى مُناىَ وَ لا تَقْطَعْ مِنْ فَضْلِکَ رَجاَّئى وَاکْفِنى شَرَّ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ مِنْ اَعْدآئى
تو را به خدا، تو را به خدا، در را باز کن. هی دارند از اینطرف و آنطرف من را میکشند. هی مرا میزنند. هی میگویند ولت کنم. هی میگویند بگذر. هی میگویند تو در را باز نخواهی کرد. هی. باز کن. باز کن در را.
یا سَریعَ الرِّضا
تو که با یک کار کوچولویی که من میکردم قند توی دلت آب میشد.
اِغْفِرْ لِمَنْ لا یَمْلِکُ اِلّا الدُّعاَّءَ فَاِنَّکَ فَعّالٌ لِما تَشاَّءُ
من بیچاره هیچ راهی به جز صدازدن تو ندارم. هیچکس را ندارم که شفیعم بشود. هیچ ضامنی ندارم. ولی تو اگر بخواهی میشود. از تو اگر بخواهم، و تو اگر بخواهی، حتماً هر معجزهای رخ میدهد.
یا مَنِ اسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفاَّءٌ وَ طاعَتُهُ غِنىً
ای سرچشمهی نفسهای مسیحا.
اِرْحَمْ مَنْ رَأسُ مالِهِ الرَّجاَّءُ وَ سِلاحُهُ الْبُکاَّءُ
رحم کن به منی که هیچچی ندارم که هزینهی زندگیام را بدهد، جز امیدم به تو. رحم کنی به منی که هیچچی ندارم با آن از خودم دفاع کنم، جز اشکهایم برای تو.
یا سابِغَ النِّعَمِ یا دافِعَ النِّقَمِ یا نُورَ الْمُسْتَوْحِشینَ فِى الْظُّلَمِ یَا عالِماً لا یُعَلَّمُ
ای که اسمت در رفته به مهر، ای که چراغ هر گمشدهای
صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
من دارم میروم. دیگر دارم واقعاً میروم.
وَافْعَلْ بى مَا اَنْتَ أَهْلُهُ
ولی ببین. تو قرار نیست با من مقابله به مثل کنی. تو خدایی، خدا! تو باید مثل خودت باشی. اندازهی ارزش من با من رفتار نکن، اندازهی بزرگی خودت ببخش.
وَ صَلَّى اللّهُ عَلى رَسُولِهِ وَالْأَئِمَّةِ الْمَیامینَ مِنْ الِهِ وَ سَلَّمَ تَسْلیماً کَثیراً
به بچهها سلام مخصوص برسان.
من رفتم.
ناگهان صدای چرخیدن دستگیرهی در میآید.
پ.ن: تموم.
پ.ن: کامنتهای این پست رو جواب نخواهم داد. ولی کاش حرف بزنید. نیاز دارم که بشنوم.
پ.ن: گم شدم ناگهان.
پ.ن: هیچچیزش رو من ننوشتم انگار.
پ.ن: ترسیدهام.
پ.ن: .
گام نهم
روز اولی که وارد خانهاش شدی به تو گفت که ببین، این خانه قوانین خودش را دارد. این خانه راه و رسم خودش را دارد. من بیخود کسی را راه نمیدهم اینجا. میخواهم آدم بشوی. میخواهم آدم بشوی و برای اینکه آدم بشوی لازم است سختی بکشی. میخواهم آدم بشوی و میدانم که سختیکشیدن چقدر برای تو مشکل است گاهی. برای همین باید یک قراردادی را امضا کنی.
باید بگویی که هرچقدر هم سخت بود، هرچقدر هم ترسیدی، هرچقدر قلبت متحمل درد شد، فرار نکنی. بیایی سراغ خودم، بیایی توی آغوش خودم تا آرامت کنم. نکند بگذاری بروی ها.
قرارداد را گذاشت جلوت، قراردادی که در آن نوشته بود: «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ» و همه امضا زدیم که: «قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا» برای اینکه : «أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِینَ» (سورهی مبارکهی اعراف | آیهی 172)
روزی که خواست ما را به خانهاش راه بدهد، وقتی خواست بچههای بابا آدم را بفرستد روی زمین، قرارداد را جلویمان گذاشت که: اگر من پروردگارتانم، اگر میخواهید در خانهی من باشید، امضا کنید. و ما همه گفتیم بله که هستی، بله که هستیم. و امضا زدیم.
برای اینکه امروز، وقتی نشستهای پشت در اتاق، نتوانی بگویی نگفته بودی. نتوانی بگویی من نمیدانستم عاقبتم اینجاست. امضایت پای قرارداد هنوز تازه است چون.
وقتی قدم گذاشتی توی خانه اما، همه چیز فراموشت شد. بیخود چرخیدی و خوردی و خوابیدی و تا یک چیزی که میخواستی به دستت نرسید، یاغی شدی. سر کشیدی. رفتی. رفتی. زیر زیر معامله.
و حالا باید تاوانش را بپردازی.
نه اینکه دلش بخواهد تو را آزار بدهد ها. نه اینکه خوشش بیاید از دیدن اشکهای تو ها. نه. مثل وقتی که مامان سرت داد میکشد و بعد میرود توی اتاق گریه میکند. خودش هم نشسته و اشک میریزد برای تو. ولی قول قول است. حرف حرف است.
تو بهش گفتی آدمم کن به هر راهی که توانستی، و او حالا باید برای اینکه پای قولش بماند تو را از خود براند. برای اینکه به خودت بیایی شاید. شاید.
حالا باید غرزدن را تمام کنی. باید منت بکشی. دلبری کنی. باید دستش را ببوسی و بگویی به خودش قسم که این بار از مسیر در نمیروی.
فَبِالْیَقِینِ أَقْطَعُ لَوْ لاَ مَا حَکَمْتَ بِهِ مِنْ تَعْذِیبِ جَاحِدِیکَ وَ قَضَیْتَ بِهِ مِنْ إِخْلاَدِ مُعَانِدِیکَ لَجَعَلْتَ النَّارَ کُلَّهَا بَرْداً وَ سَلاَماً وَ مَا کَانَتْ لِأَحَدٍ فِیهَا مَقَرّاً وَ لاَ مُقَاماً
من که میدانم اگر تو از اول قول نداده بودی و امضا نکرده بودی که بچههای سرکش را تنبیه کنی، هرچه اخم بود را از ریشه میزدی که نکند دل بچههایت یک لحظه بلرزد. من که میدانم تو هر آتشی را فوت میکردی تا نکند دست بچههایت را بسوزاند. من که میدانم نمیگذاشتی هیچکس، هیچوقت، هیچ دردی را تجربه کند، اگر پای آن قرارداد را امضا نکرده بودی.
لَکِنَّکَ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُکَ أَقْسَمْتَ أَنْ تَمْلَأَهَا مِنَ الْکَافِرِینَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنْ تُخَلِّدَ فِیهَا الْمُعَانِدِینَ
ولی خب قول دادهای. قرار گذاشتهای که ما را آدم کنی. و قرار گذاشتهای که هرکسی راه خطا رفت و خانه را برای دیگران ناامن کرد، سریع اخراج کنی و بفرستی به قعر تاریکترین جنگلها. راستش. همینکه دیگر پشت در اتاق بمانند وقتی صدای خندهی تو و بقیهی بچهها را میشنوند خودش هم جهنم است، هم تاریک.
وَ أَنْتَ جَلَّ ثَنَاؤُکَ قُلْتَ مُبْتَدِئاً وَ تَطَوَّلْتَ بِالْإِنْعَامِ مُتَکَرِّماً:
و خب، مرد است و قولش. یک روزی که حتی قدیمیترین آدمها هم دیگر یادشان نمیآید یک قولی دادهای که هنوز هم به آن عمل میکنی. چه قولی؟:
اَفَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ
آنها که معنای لبخند و صلحند در جهان، با کسانی که فقط باعث درگیری و آزار دیگران میشوند برابرند؟ نچ!
اِلهى وَ سَیِّدى فَاَسْئَلُکَ بِالْقُدْرَةِ الَّتى قَدَّرْتَها وَ بِالْقَضِیَّةِ الَّتى حَتَمْتَها وَ حَکَمْتَها وَ غَلَبْتَ مَنْ عَلَیْهِ اَجْرَیْتَها
ولی خدا جانم، من تو را به همان قرارداد قسم میدهم. تو را به این عزم راسخت قسم میدهم. تو را به این کاری که میدانم حتماً انجامش میدهی، به این تحریمی که میدانم حتماً اعمالش میکنی، به این دوری که میدانم حتماً به من تحمیلش میکنی چون حقم است، قسمت میدهم.
اَنْ تَهَبَ لى فى هذِهِ اللَّیْلَةِ وَ فى هذِهِ السّاعَةِ کُلَّ جُرْمٍ اَجْرَمْتُهُ وَ کُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ وَ کُلَّ قَبِیحٍ أَسْرَرْتُهُ وَ کُلَّ جَهْلٍ عَمِلْتُهُ کَتَمْتُهُ اَوْ أَعْلَنْتُهُ أَخْفَیْتُهُ اَوْ اَظْهَرْتُهُ وَ کُلَّ سَیِّئَةٍ أَمَرْتَ بِاِثْباتِهَا الْکِرامَ الْکاتِبینَ
که کل دفتر سیاهمشقم را پاک کنی. همهی نقاشیهای زشتم را، همین امشب، همین ساعت، همین لحظه از دفتر بکنی یک جوری که حتی جایشان هم باقی نماند. هر اشتباهی که کردم، هر کار آبروبری قایمکی انجام دادم، هر حماقتی که پنهان یا جلوی چشم همه انجامش دادم، بیین. هر چیزی که تا به حال این فرشتههای روی شانهام و نویسندههای انتشاراتیات نوشتهاند را پاک پاک پاک کنی.
لَّذینَ وَکَّلْتَهُمْ بِحِفْظِ ما یَکُونُ مِنّى وَ جَعَلْتَهُمْ شُهُوداً عَلَىَّ مَعَ جَوارِحى
همان نویسندههایی که بهشان گفته بودی اگر من چپ رفتم و راست آمدم بنویسند، که حرکات کوچک صورتم را هم بنویسند.
وَ کُنْتَ اَنْتَ الرَّقیبَ عَلَىَّ مِنْ وَراَّئِهِمْ وَالشّاهِدَ لِما خَفِىَ عَنْهُمْ
و خودت هم آنجا بودی. هرچیزی که از زیر دست آنها در میرفت را خودت میدیدی.
وَ بِرَحْمَتِکَ اَخْفَیْتَهُ وَ بِفَضْلِکَ سَتَرْتَهُ وَ اَنْ تُوَفِّرَ حَظّى مِنْ کُلِّ خَیْرٍ اَنْزَلْتَهُ اَوْ اِحْسانٍ فَضَّلْتَهُ اَوْ بِرٍّ نَشَرْتَهُ اَوْ رِزْقٍ بَسَطْتَهُ اَوْ ذَنْبٍ تَغْفِرُهُ اَوْ خَطَاءٍ تَسْتُرُهُ
بعد یک نگاه میانداختی به چپ، یک نگاه به راست، و وقتی حواسشان نبود، یک سری از کارهای ناجورم را از دفترهایشان پاک میکردی. یک سری جوابهای غلط برگهی امتحانم را درست میکردی، سوت میزدی که یعنی حواست نیست دارم چه کار میکنم و بعد به رویم هم نمیآوردی حتی.
یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ
فکر کردی من نمیدانم؟ فکر کردی من تو را نمیشناسم آقای خدا؟ فکر کردی دستت برای من رو نشده؟ فکر کردی فرشتهها نبینند، من خودم نمیبینم دست نوازشگرت را؟ فکر کردی خودم حواسم نیست هی کج میروم و هیچکس نمیفهمد؟ فکر کردی خودم حالیام نشده که اگر تا به حال آبرویم نرفته، به خاطر تو بوده؟
زکی. من که فرشته نیستم هیچی ندانم. من آدمم. من همروح توام. من همانم که خودت با دست گلش را سرشتی. من تو را مثل کف دستم میشناسم.
باز کن. باز کن.
یا رب. یا رب. یا رب.
پ.ن: هفتهی بعد این موقع، توی بغلش نشستهایم.
راه درازی بود. نبود؟
گام هشتم
ما عادت میکنیم به بخشیدهشدن. وقتی حس میکنیم کسی دوستمان دارد، کسی هست که همیشه صدایمان میزند، کسی هست که آغوشش همیشه باز است، خیالمان راحت میشود و پشتمان گرم. برای همین دیگر ککمان نمیگزد که آزارش دهیم. چون میدانیم که میبخشد. چون میدانیم که دوستمان دارد. عادت میکنیم که وقتی میرسیم به خانه، راحت باشیم، هرجوری که دلمان میخواهد بگردیم، شه باشیم، بداخلاق باشیم، داد بزنیم و بدانیم که ما به هرحال وصلهی تن همیم و مهم نیست که چه رفتاری از خودمان نشان بدهیم.
ولی هرچیزی خط پایانی دارد. هرچیزی.
یک بار، با او خیلی بد تا میکنی. آنقدر بد که تا چند لحظه فقط در سکوت، با چشمهای متحیر نگاهت میکند. باورش نمیشود این تویی. یعنی خب ایرادی نداشت اگر گهگاه ظرفها را میشکستی، ایرادی نداشت اگر بعضی وقتها داد میزدی، حتی غرولندهای همیشگیات هم مهم نبود، اما اینکه بگذاری بروی؟ اینکه فرار کنی؟ اینکه به او بگویی عاشقت نیست و عاشقش نیستی؟ اینکه همهچیز را بگذاری کنار و بروی؟ نه. نه. این یکی قابل بخشش نیست.
میروی، دلتنگی جانت را تکهتکه میکند. میروی، دنیا بیچارهات میکند. میروی، میبینی چقدر هرکسی به جز او بیحوصله است در برابرت. میروی، میبینی چقدر هیچکس او نیست. میروی، میبینی هیچ چیز نمیارزید که از خانهی او بیرون بروی. میروی. میبینی نباید میرفتی.
وقتی برمیگردی، یک نوری در چشمهایش خاموش شده. میگذارد بیایی تو، ولی خودش را حبس میکند در اتاق. میگذارد پناه بگیری، اما فقط چون دلش برایت سوخته. و تو طاقت نداری. تو نمیتوانی. تو نمیتوانی بیمحبتش زندگی کنی. وقتی یکبار طعمِ لوسشدن برای او را چشیدی دیگر نمیتوانی نگاه سردش را طاقت بیاوری. دنیا بدون او مزهی هیچی میدهد. هر لقمه را با بغض قورت میدهی و فکر میکنی هنوز هم در را به رویت باز نکرده. هفتهها گذشته و هنوز هم در اتاقش مانده. هفتهها گذشته و صدایت نزده. هفتهها گذشته و صدایش را نشنیدهای.
دوباره میروی دم در. دفعهی قبل که هرچه عجز و لابه کردی جواب نداد. هرچه خودت را لوس کردی جواب نداد.
این دفعه میروی که دوباره غرغر کنی. که بشوی همان توی قبل. که شاید یادش بیاید بچهی تخس و بیکلهاش را. که شاید یک لحظه بخندد به تهدیدکردنهایت و دلش نرم شود. که شاید برگردد.
لِأَیِّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَشْکُو وَ لِمَا مِنْهَا أَضِجُّ وَ أَبْکِی
آخ خدا، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته. نمیدانم حتی از کجا شروع کنم و برایت تعریف کنم. نمیدانم حتی برای چی گریه کنم.
لِأَلِیمِ الْعَذَابِ وَ شِدَّتِهِ أَمْ لِطُولِ الْبَلاَءِ وَ مُدَّتِهِ
سرت غر بزنم که اصلاً چرا مرا توی این آتش انداختهای؟ چرا اینقدر درد به جانم دوختهای؟ چرا مرا تنها گذاشتهای؟ یا جیغ بکشم که چرا بعد از این همه وقت هنوز هم نمیگذاری ببینمت؟ حتی یک روزش هم زیادی است عزیزم. حتی یک روزش هم زیادی است.
فَلَئِنْ صَیَّرْتَنِی لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِکَ وَ جَمَعْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلاَئِکَ وَ فَرَّقْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَحِبَّائِکَ وَ أَوْلِیَائِکَ
قرار است مرا بگذاری کنار آدم بدها؟ هان؟ قرار است وقتی مهمانی میگیری دیگر مرا دعوت نکنی؟ قرار است از این به بعد مرا جزو رفقایت حساب نکنی؟ قرار است اسمم را بنویسی توی لیست سیاهت؟ قرار است مرا هم مثل آدمهای نامردی که اذیتت کردهاند بسوزانی؟ قرار است مرا از بقیهی عزیزانی که به واسطهی تو پیدایشان کرده بودم دور کنی؟ آخر اگر کسی در حق تو نامردی کند، تو میتوانی بدجوری او را بچزانی.
فَهَبْنِی یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ وَ هَبْنِی (یَا إِلَهِی) صَبَرْتُ عَلَى حَرِّ نَارِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلَى کَرَامَتِکَ أَمْ کَیْفَ أَسْکُنُ فِی النَّارِ وَ رَجَائِی عَفْوُکَ
باشد. قبول. اصلاً گیرم مرا آنقدر قوی کنی که بتوانم هرچه آتش و داغ را تحمل کنم. اصلاً گیرم پوستم ضدگلوله شود و هرچه تیر زدی دردم نگیرد. اصلاً گیرم همهی دنیا را از من گرفتی و من توانستم تنهایی را هم تاب بیاورم. هان؟ اصلاً توانستم آتش جهنمت را هم طاقت بیاورم. تو فکر کردی غصهی من اینهاست؟ تو فکر کردی من صبح و شب گریه میکنم نگرانم مرا بسوزانی؟ فکر کردی من اینهمه زاری میکنم که تو دوباره مرا قبول کنی، به خاطر ترس از عذابت است؟ نه آقا! نه! من میترسم که از تو دور باشم. جهنم آتشش را بگذارد دم کوزه و آب مذابش را بخورد! من میترسم مرا بیندازی توی یک سیاهچالی که از تو دور باشد. من میترسم آنقدر آنجا تاریک باشد که نتوانم تو را ببینم.
من از آتش نمیترسم آقای خدا! من هر آتشی را تحمل میکردم، اگر نمیدانستم تو آنجایی و صدای مرا میشنوی. اگر امیدم به دستهای تو نبود. اگر باور نداشتم به تو که نجاتم بدهی.
فَبِعِزَّتِکَ یَا سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ أُقْسِمُ صَادِقاً
به سبیلت قسم
لَئِنْ تَرَکْتَنِی نَاطِقاً لَأَضِجَّنَّ إِلَیْکَ بَیْنَ أَهْلِهَا ضَجِیجَ الْآمِلِینَ وَ لَأَصْرُخَنَّ إِلَیْکَ صُرَاخَ الْمُسْتَصْرِخِینَ وَ لَأَبْکِیَنَّ عَلَیْکَ بُکَاءَ الْفَاقِدِینَ
اگر آنجایی که مرا حبس کردهای، دهنم را نبسته باشی و بگذاری حرف بزنم، مثل آن کسانی که آرزوهای برآوردهنشده دارند، ناله میزنم. مثل کسانی که پشت دادسراها فریاد میکشند برای عدل، داد میکشم. مثل کسانی که همین الان عزیزشان جلوی چشمشان مرده، زار میزنم.
چنان جیغ و دادی به راه بیندازم که هفت آسمان دورم جمع شوند.
وَ لَأُنَادِیَنَّکَ
و وقتی همه دورم را گرفتند، تو را صدا میکنم.
أَیْنَ کُنْتَ یَا وَلِیَّ الْمُؤْمِنِینَ یَا غَایَةَ آمَالِ الْعَارِفِینَ یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ یَا حَبِیبَ قُلُوبِ الصَّادِقِینَ وَ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ
آهای. کجایی؟
مگر تو ولیِ مومن نیستی؟ مگر ولی نباید مراقب اولادش باشد؟ مگر تو همان قلهای که همهی عاشقان پی فتحش بودند نیستی؟ مگر تو آن قاضی که فریادرس بیچارههای درمانده است نیستی؟ مگر تو معشوق قلبهای کوچک نیستی؟ مگر تو خدای این دنیا نیستی؟ مگر تو خدای من نیستی؟
کجایی؟
أَ فَتُرَاکَ سُبْحَانَکَ یَا إِلَهِی وَ بِحَمْدِکَ تَسْمَعُ فِیهَا صَوْتَ عَبْدٍ مُسْلِمٍ
صدای مرا میشنوی؟ مگر میشود که نشنوی. صدای مرا، صدای کسی که تسلیم عشق تو شده را میشنوی؟
سُجِنَ فِیهَا بِمُخَالَفَتِهِ وَ ذَاقَ طَعْمَ عَذَابِهَا بِمَعْصِیَتِهِ وَ حُبِسَ بَیْنَ أَطْبَاقِهَا بِجُرْمِهِ وَ جَرِیرَتِهِ
حالا گیرم که زندانی شده باشم چون تو روی تو ایستادم. گیرم که دستهایم را بستهای چون بد کردم. گیرم که به خاطر جرمی که مرتکب شدهام مرا حبس این زندان کردهاند. هرچی اصلاً!
تو خدای من هستی یا نه؟
وَ هُوَ یَضِجُّ إِلَیْکَ ضَجِیجَ مُؤَمِّلٍ لِرَحْمَتِکَ وَ یُنَادِیکَ بِلِسَانِ أَهْلِ تَوْحِیدِکَ وَ یَتَوَسَّلُ إِلَیْکَ بِرُبُوبِیَّتِکَ
هرچه که باشم، الان دارم زار میزنم. صدایم را میشنوی یا نه؟ گریه میکنم چون به تو امید دارم و نمیبینمت. من دارم با همان زبانی که آدم بزرگهای دیار تو صدایت میزدند صدایت میزنم. همان زبانی که تو را رحیم خوانده. تو را مشفق خوانده. تو را عشق خوانده. گریه میکنم چون من دست پروردهی خودتم. چون من بچهی کوچک خودتم.
یَا مَوْلاَیَ فَکَیْفَ یَبْقَى فِی الْعَذَابِ وَ هُوَ یَرْجُو مَا سَلَفَ مِنْ حِلْمِکَ أَمْ کَیْفَ تُؤْلِمُهُ النَّارُ وَ هُوَ یَأْمُلُ فَضْلَکَ وَ رَحْمَتَکَ أَمْ کَیْفَ یُحْرِقُهُ لَهِیبُهَا وَ أَنْتَ تَسْمَعُ صَوْتَهُ وَ تَرَى مَکَانَهُ أَمْ کَیْفَ یَشْتَمِلُ عَلَیْهِ زَفِیرُهَا وَ أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفَهُ أَمْ کَیْفَ یَتَقَلْقَلُ بَیْنَ أَطْبَاقِهَا وَ أَنْتَ تَعْلَمُ صِدْقَهُ أَمْ کَیْفَ تَزْجُرُهُ زَبَانِیَتُهَا وَ هُوَ یُنَادِیکَ یَا رَبَّهْ أَمْ کَیْفَ یَرْجُو فَضْلَکَ فِی عِتْقِهِ مِنْهَا فَتَتْرُکُهُ (فَتَتْرُکَهُ) فِیهَا
آره؟ میشنوی؟ پس چطور دلت میآید من اینجا بمانم؟ نمیشنوی میسوزم؟ نمیبینی مرا میزنند؟ نمیدانی چه بلایی به سرم آمده توی این دورترین نقطهی دنیا از تو؟ صدای فریادم را میشنوی، زخمهای خونبارم را میبینی و من هنوز اینجا حبسم؟
هَیْهَاتَ مَا ذَلِکَ الظَّنُّ بِکَ وَ لاَ الْمَعْرُوفُ مِنْ فَضْلِکَ وَ لاَ مُشْبِهٌ لِمَا عَامَلْتَ بِهِ الْمُوَحِّدِینَ مِنْ بِرِّکَ وَ إِحْسَانِکَ
نهخیر! من تو را اینجور نشناختهام. مامان و بابا تو را اینجور برای من تعریف نکردهاند. آدمخوبهایی که تو را دیدهاند تو را این شکلی برای من ترسیم نکردهاند. اگر من بندهام و عمری تو را بندگی کردهام، اگر من عاشقم و عمری تو را عاشقی کردهام، خوب میدانم که از تو بعید است با محبوبت چنین رفتاری کنی.
من تو را شناختهام. من تو را به محبت شناختهام. محبت تو مرا تنها نمیگذارد توی سیاهیها.
پ.ن: فقط دو گام دیگر مانده.
از شب قبل میدانستم امروز قرار است از چه بنویسم. مطمئن بودم. حتی از صبح تا به حال که هزار و یک چیز دیگر پیدا کردم برای نوشتن هم باز یقینم تغییر نکرده بود. قرار بود روضهای بنویسم که دیشب وقتی توی ذهنم جرقه زد، از دردش خواب از سرم پرید، چرخیدم دور خودم، منگ شدم تا وقتی کاغذم را پیدا کنم و بنویسمش. بعد هی تصاویرش پیش چشمم آمد و هی اشک حلقه زد. صبح که بیدار شدم برای نماز هم بیشتر ازش نوشتم. گفتم به به. به وضو و نماز هم مبارکش کردم. قبل از ظهر که رفتم هیئت و پای نمایش زار زدم هم کلی تعبیر و استعارهی جدید برای متن پیدا کردم، ظهر که با سر افراشته رفتم مصلی تا نماز ظهر عاشورا بخوانم و برای آنها که صدای اذان را میشنیدند و هنوز طبل میکوبیدند و خیرالعمل را گذاشته بودند پای مستحب هم سر تاسف تکان دادم و رفتم داخل تا زیر سایهی درختها نماز بخوانم و گفتم به به. عاشورایی هم شد ایدهام.
رسیدم خانه. یک ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. سه ساعت گذشت. دیگر هیچچیز توی سرم نبود. آمدم پشت کیبرد تا بازنویسیاش کنم و هیچچیز نبود. هیچچیز. توی خانه وقتی صدایم زدند با خشم در اتاق را بستم، با بغض کوبیدم روی صفحهی لپتاپ و نشستم یک گوشه. و نشد. نتوانم بنویسمش. روضهام نخوانده توی سینه حبس شد.
این پاراگراف قبلی و آن کارها که گفتم اسمش ریا نیست. اسمش سندرومِ شمر است. میدانید؟ نمازخوان است. مجلس روضهبرو است. توی تمام صحنهها حاضر است، جانباز جنگ است، ولی وقتی میرسد پای کیبرد، کلمات اشتباه تایپ میکند. متن اصلی را گم میکند. متنِ دستنویس را هم دارد ها. نسخهی خطی، داغ داغ از آسمان آمده. حتی یک چیزهای درست و حسابیای هست که خودش هم نوشته. ولی حتی از روی چرکنویس خودش هم نمیتواند درست بازنویسی کند.
سربالا گرفته، خودش را برده بالا تا درجهی قدسی و معصومیت، خودش را مصون از هر گناه میداند، صحابه صحابه و یار یار از زبانش نمیافتد، فکر میکند حالا که دو تا حرف زده و اشکی گرفته، دیگر بندهی مقرب است، دیگر روی بال ملائک قدم برمیدارد. قرآن را غلیظ میخواند. ولی کلمهی اشتباه تایپ میکند.
میرود وسط صحنه. راست را نگاه میکند. چپ را نگاه میکند.
کاغذ را میگذارد توی ماشین تحریر و تایپ میکند: « تیر سه شعبه/ خنجر تیز/ نعل تازهی اسب/ آتش/ گوشواره/ معجر/ طلا/ طلا/ طلا» بعد کاغذهای خودش را تکثیر میکند و میدهد دست سپاهش. سپاه میخواند: «طلا/ طلا/ طلا»
نه همه ها. بعضیها اعلامیه را پاره میکنند و میاندازند که بروند، ناگهان کاغذی پیچیده دور یک سنگ کوفته میشود توی صورتشان که : «هر کس برگردد خودش و خانوادهاش سلاخی میشود» بعد برمیگردد.
نه همه ها. بعضیها میگویند خودم و خانوادهام فدای سر نوهی پیغمبر. ناگهان کاغذی توی زرورق پیچیده میرسد که : «نوهی پیغمبر است که باشد. کافر است اما. پسر علی است که کافر بود. یادتان نیست روی منبرها چقدر نفرینش میکردند؟ خب این پسر همان مرد است. نفرینش کنید. بکشیدش که خدا شما را به بهشت راهی کند. او اصلاً مسلمان نیست.»
خونش به جوش میآید. میرود جلو. قرآنِ زندهی خدا را ورق ورق میکند توی صحرا. ارباً ارباً. ارباً ارباً. به شمشیرِ خونینِ رفیقش که که تازه دستِ پسر نوجوانی را قطع کرده نگاه میکند و میگوید تقبل الله.
یک عمر یقین کرده به خودش. به نمازهایش. به روزههایش. به ایمانش. به علمش. به ریشش. به چادرش. یک روز یک کلمهی اشتباه تایپ میکند. و لعن الله الی یوم القیامه.
خدایا، شمر نشویم. شمر نشویم. شمر نشویم.
خدایا، ایمانمان کورمان نکند. ایمانمان کورمان نکند. ایمانمان کورمان نکند.
خدایا، چشمهایمان را بصیر کن. چشمهایمان را بصیر کن. چشمهایمان را بصیر کن.
خدایا، مال حرام را از شکمهایمان دور کن. مال حرام را از شکمهایمان دور کن. مال حرام را از شکمهایمان دور کن.
تا قبل از اینکه بروم مدرسه، بیشتر تفریحم باز و بستهکردن چیزمیزها بود. میز تلویزیون را باز میکردم و با پیچگوشتی میافتادم به جانش. ضبط صوت را باز میکردم و نگاه میکردم توش چه شکلی است.
بعد از اینکه رفتم مدرسه و سواددار شدم، آدمِ کتابیتری شدم. بیشتر میخواستم بخوانم تا هر کار دیگری. برای همین دیگر دستطلا نبودم. برای همین وقتی رفتم راهنمایی و دیدم یک درسی داریم به نام حرفهوفن که پر از اینجور کارهاست، دوتا زدم توی سر خودم و سه تا توی سر کتابهام، که حالا چه کار کنم. هردفعه خیلی خسته و عصبی میشدم و یک کار نصفه و ناقصی برمیداشتم میبردم مدرسه تا فقط نمرهاش را بگیرم و هی بدوبیراه بود که بارِ همهچیز میکردم.
یکبار باید مداری درست میکردیم که یکجوری بشود که یک لامپی را روشن کند. نشستم پای کارش و نشد که نشد. کلافه شدم. عصبی و بیچاره نشستم، همهاش را پرت کردم یک گوشه و نشستم به زارزدن.
مامان رفته بود خرید. وقتی برگشت خانه و دید مثل چی زار میزنم پای چراغِ خاموشم، خندهاش گرفت. برگشت گفت خنگِ خدا بردار برو پیشِ عمو خب. عمو بلد است چطور چراغ را روشن کند. از وقتی دست راست و چپش را شناخته، سیم و کلیدهای گرهخورده باز کرده عمو.
صورتم را پاک کردم، خنزرپنزرهایم را برداشتم و رفتم پایین پیش عمو. حرف نزدم. هیچی نگفتم. فقط کلافگیام را نشانش دادم و کتاب حرفهوفن را. لپم را کشید، لبخند زد، گفت غصه نخور. کاری ندارد که. همچه جمعش کنم برات.
نشستم یک گوشه و عمو شروع کرد به سرهمکردم سیمهای مدار. هر مرحلهاش را هم توضیح میداد که یاد بگیرم چطور کار میکند و اگر معلم چیزی پرسید نابلد نباشم. بعد تمام شد و یک کلید قشنگ هم برایش گذاشت. گفت کلید را بزن. زدم. و چراغ روشن شد. قلبم روشن شد.
رفتم مدرسه. قشنگترین مدار مال من بود. گرفتمش بالا، سرم را هم. به بچهها گفتم عموم درستش کرده.
عموها هستند که قلب آدم را قرص کنند. میدانید؟ عموها هستند که وقتی همهی سیمهای قلبت گرفت، لپت را بکشند، دستت را بگیرند و چراغانیات کنند. عموها هستند که وقتی بابا سفر بود، یکهو بیچاره و تنهای تنها نمانی.
عموها نباید بروند. عموها حق ندارند بروند. وقتی میدانی بابا هم قرار است برود سفر، وقتی میدانی بابا هم قرار است برود بالای نیزه، عمو نباید برود. حتی اگر رفته باشند تا قلب تو را چراغانی کنند. آب میخواهی چه کار. سیم و مدار میخواهی چه کار. زندگی میخواهی چه کار. وقتی توی قلبت یک عالمه جوجهی بیپناه از ترس بالا و پایین میپرند، از تشنگی بمیری هم مهم نیست. عمو باید باشد. عمو باید صدایش را ببرد بالا، علمش را ببرد بالا، شمشیرش را ببر بالا، خیمه را سرپا نگه دارد و هرکسی که خواست بیاید جلو را بفرستد پی کارش.
عمو نباید برود. عمو حق ندارد برود.
مرا نگذار و برو. ما را نگذار و برو. تشنهایم؟ به درک. همهچیزمان رفته؟ به درک. دشمن رسیده یک قدمی؟ به درک. تو بمانی مهم نیست. تو بمانی هیچ چیز مهم نیست. تو بمانی همهی سیمهای گرهخوردهی ما وا میشود. تو بمانی همهی چراغهای ما روشن میماند.
نرو. پشت ما را نشکن. پشت بابا را نشکن.
عمو نباید برود. عمو حق ندارد برود.
بسم رب
این فصل مشترک خیلی از انسانهاست:
نوزاد بودم که توی بغل مادرم رفتم به جایی که میگفتند اسمش هیئت است. یک نفر آنجا بود که یک چیزهایی را میخواند و اشک مامان را در میآورد. اشکهای مامان قطره قطره میریخت روی قنداق تن من. هم کیف میداد و گرمم میکرد، هم میخواستم بروم آن کسی که اشک مامان را درآورده بزنم. یککم که بزرگتر شدم، فهمیدم آن آقاهه دارد یک قصه تعریف میکند. یک قصهی تکراری که هی هرسال تعریفش میکند. یک قصهی واقعاً راستکی غمگین. خیلی سردرنمیآوردم اما. بعد بزرگترتر شدم. رفتم پیش مامان که من خجالت میکشم با این بولیز و شلوار بروم آنجا. من هم از اینها که تو سرت میکنی میخواهم. راست راستش قصه این بود که وقتی میدیدم همه موقع تعریفکردن قصه، گریه میکنند و چادرهایشان را میکشند روی صورتشان، خجالت میکشیدم. نمیتوانستم گریه کنم چون. میخواستم چادر داشته باشم تا من هم آن را بکشم روی صورتم و مثلنکی گریه کنم.
این فصل مشترک خیلی از کتابخوارهاست:
من دختربچهی تنهایی بودم. دختربچههای تنها خیالپرداز میشوند. همهشان. ردخور ندارد. یعنی من که تا به حال مثال استثنایی ندیدهام.
خیالپردازها، همیشه دارند قصه مینویسند. ذهنشان همیشه توی یک جهان دیگر است. هر قصهای که بخوانند، یک خانهی جدید به روی مخ هزاررنگشان باز میشود که گاهی به آن قدم بگذارند. بابا هم همیشه خوراک میداد به این مخ. یک عالمه کتاب میخرید و حتی به همه میگفت اگر خواستید برای نوا هدیه بخرید، برایش کتاب بیاورید. مامان هم همیشه وقتی میرفت کتابخانه، مینشست تا من بخش کودک را زیر و رو کنم و کولهام را از کتاب پرکنم و تا وقتی برسم به خانه، همه را بخوانم و مغزش را بخورم که دوباره برویم کتابخانه.
این فصل مشترک است:
دختر نوجوانی بودم که گم شده بود. خیلی گم. هزارتا گم. و نه فقط خودش گم، بلکه حافظهاش هم گم. حتی یادش نمیآمد قرار بوده برود کجا که حالا مسیر گم. کلمه گم. راه گم. دل گم. مخ گم. قصه گم. جهان گم. خالی. خالی. خالی. گم. گم. گم.
میدانید من میخواستم یک قصه پیدا کنم که همهی قصهها را توی خودش داشته باشد. اما فقط یک قصهی معمولی خیالاتی نباشد. قصهای باشد که همهی آدمهای توش قهرمان باشند. قصهای که من هم توی آن قهرمان باشم. بگذارید رودربایستی را کنار بگذارم. من عشق میخواستم. عشقی که پیدا نمیشد. یعنی بود. عشق به مامان بود، عشق به بابا بود، عشق به آبجی بود، عشق به گلها و درختها و دریاها بود، عشق به آسمان و ستارهها بود، از همین چیزهای دخترهای خیالپرداز دیگر. همهاش بود. اما هنوز جای چیزی در قلبم گم.
این فصل عشاق است:
یک روز رفتم نشستم آن گوشهی اتاق قصه. اتاق اشک. هیئت. روضه. مسجد. مصلی. آسمان. زمین. دریا. قابلمه. هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. رفتم نشستم یک گوشه. چادر را کشیدم روی صورتم که کسی نبیند صورتم خشک خشک است. چشمهایم را بستم و شنیدم. فقط شنیدم. صدای آقای قصهگو را شنیدم و تصویرهایش را کشیدم توی دلم. خودم را میانهی میدان دیدم. همهجا بودم. همهجا بودم. قلبم داشت منفجر میشد. مخم داشت آتش میگرفت. داشتم همهی همهی قصهها را یکجا توی یک قصه میدیدم. همهی همهی همه را. انگار ناگهان طوفانی آمده بود و درِ تمام خانههای دنیای مخم را میکوبید و باز میکرد. صدای تلق تلقی آمد. صدای فنجانهای چای که مغزم شرطی شده بود معنایش وقتِ رفتن است. چشمهایم را باز کردم. چادر را از روی صورتم نکشیدم که هیچکس نبیند صورتم خیس خیس است. چای را نوشیدم. گرمایش را بغل زدم و تا همهجا با خودم بردمش.
این فصل پایان است:
بعد از آن من هزارتا قصه خواندم. هزارتا فیلم دیدم. هزارتا آدم دیدم. همه را دوست داشتم. همه را خیال کردم. گاهی در آن میانه گرمای چای را گم. گاهی در دست باد گم. ولی وقتی همهجا تاریک تاریک شد، صدای تلق تلق چای آمد و من پیدا. قلب پیدا. عشق پیدا.
بعدها عاشقِ هرکسی که شدم، عاشق هر قصهای که شدم، یک نخش رسید به آن قصهی تکراریِ تازهی هرساله. فهمیدم حتی اگر زورو را دوست دارم، حتی اگر عاشق دامبلدورم، حتی اگر میمیرم برای یک آدم در یک گوشهی دنیا، صدقهسری همان قصه است. به خاطر این است که یک ذره مهربانی در قلبش هست که در قصهی شما دیدم. یکذره از خودگذشتگی در دلش هست که در قصهی شما دیدم. یک ذره حقطلبی در جانش هست که در قصهی شما دیدم. یک ذره، یک نقطه، یک خط کوچک است که در قصهی شما دیدم.
بعد از شما تمام قصهها تکراری شد. بعد از شما تمام قصهها آمدند که یک ذره بیشتر قصهی شما را تعریف کنند. بعد از شما تاریخ تکراری شد حتی. هر خطی از تاریخ آمد که بشود تکراری یکی از خطوط آن قصه. میشنوید آقا؟ میشنوید؟ نکند فکر کنید قصهای در جهان هست که من بیشتر از شما دوستش دارم. نکند فکر کنید یک تار موی شما را میدهم به یکی از آن داستانها. نکند فکر کنید حاضرم یک دقیقه نفسکشیدن در این سرزمینی که قصهی شما را روی قنداق تنم چکانده بدهم به هزارویک چیز دیگر. حرف زیاد میزنم. غر زیاد میزنم. گاهی حتی خیلی گم. گاهی حتی بدوبیراه. ولی. ولی. ولی. حتی همان وقتها هم نشستهام منتظر، که بیایید، دستم را بگیرید و من ناگهان پیدا. پیدا. پیدا.
گام ششم
افتادهای گوشهی زندان. بهت گفته بودند اینجا بهشت است و دروغ بود. گفته بودند اینجا معدن آرزوهاست و دروغ بود. هیچچیز پیدا نکردی جز تاریکی. بعد انداختندت یک گوشه توی حبس، صبح به صبح بیرونت آوردند برای کار اجباری و تا توانستند شیرهی جانت را مکیدند. دیگر هیچ چیز نداری. فکر میکنی همه چیز تمام شد. فکر میکنی قرار است همانجا بمیری. همانجا توی بزرگترین اشتباه عمرت. اما ناگهان از دور دور یک نور روشن میشود. همهی زندانبانهایت زمین میافتند و میآید جلو. صورتش را میبینی. باورت نمیشود اما باز هم آمده دنبالت.
بعد از همهی چیزهایی که از سر گذراندی، بعد از همهی خطهای کجی که توی دفترت کشیدی، باز هم میبردت خانهی خودش. باز هم میفرستدت داخل تا کنار شومینه بنشینی. بعد یک پتوی گرم و یک لیوان چای داغ میگذارد کنار دستت تا سرما و ترس از تن و دلت بیرون بزند. بعد میخواهد از اتاق بزند بیرون. راهت داده داخل، چون دوستت دارد. اما نمیخواهد حرف بزند. نمیخواهد چشمش به چشمت بیفتد. چون بدجوری سرافکندهاش کردی. بدجوری دلش را شکستی.
و تو فکر میکنی کاش محکم سرت داد میکشید. کاش با آن بازوی قدرتمندش تو را بلند میکرد و میکوبید توی دیوار تا تمام تنت بشکند. کاش آنقدر بدوبیراه بارت میکرد که حتی نتوانی سرت را بلند کنی. اما فقط میگذارد و میرود. در سکوت. و این دارد بیچارهات میکند. فکر میکنی شاید یادش رفته من چه کار کردم؟ چطور میتواند انقدر آرام باشد؟
بعد، با زبانِ لرزان صدایش میزنی. میایستد. به کلام میآیی و میانِ هقهق، اعتراف میکنی. به تمام اشتباهاتی که کردی، به تمام چروکی که به تنت نشاندی، به همه چیز. و میگویی که حق دارد هر بلایی میخواهد سرت بیاورد. فکر میکنی نباید تو را میبخشید. نباید اینقدر راحت تو را به حال خودت رها میکرد. نه اصلاً نباید تو را به حال خودت رها کند. اصلاً همین که دیگر چشم به چشمت ندوزد که از هر وحشتی وحشتناکتر است.
برمیگردد. میآید مینشیند روبهرویت. میترسی. بغضت اینبار بزرگتر از تمام زندگیات روی صورتت منفجر میشود و آنقدر بلند اشک میریزی که آسمان میترسد. دستش را جلو میآورد. میترسی. این دفعه میترسی که بخواهد تنبیهت کند. آن هم تنبیهی که به اندازهی خطای تو بزرگ باشد. دستت را میبری بالا و میگیری جلوی صورتت که «نزنی ها. نگاه کن چقدر من کوچکم. نگاه کن چقدر من ضعیفم. دست بزنی پودر میشوم ها. دلت میآید؟»
دستش میآید جلوتر. مینشیند روی سرت. آرام. موهایت را نوازش میکند. بوسهای روی پیشانیات میگذارد. و بعد باز بلند میشود و میرود.
الَهِی وَ مَوْلاَیَ أَجْرَیْتَ عَلَیَّ حُکْماً اتَّبَعْتُ فِیهِ هَوَى نَفْسِی
خداجانم تو بهم گفتی یک کاری را نکن و من رفتم دقیقاً سراغ همان کار. فقط چون دلم خواسته بود.
وَ لَمْ أَحْتَرِسْ فِیهِ مِنْ تَزْیِینِ عَدُوِّی فَغَرَّنِی بِمَا أَهْوَى
و به این فکر نکردم که آدمهای نامرد بیرون، چطور بلدند آن چیزهای ناجور را قشنگ نشانم بدهند و هی دلم را آب بیندازند.
وَ أَسْعَدَهُ عَلَى ذَلِکَ الْقَضَاءُ
بعد هی لباسهای قشنگشان را دیدم، رنگ و روی آبدارشان را دیدم، آن همه زرق و برق خانههایشان را دیدم و دلم رفت.
فَتَجَاوَزْتُ بِمَا جَرَى عَلَیَّ مِنْ ذَلِکَ بَعْضَ (مِنْ نَقْضِ) حُدُودِکَ وَ خَالَفْتُ بَعْضَ أَوَامِرِکَ
بعد حرف تو را زمین زدم، از خانهات فراری شدم و یک عالمه از چیزهایی که گفته بودی برایم خوب نیست را انجام دادم.
فَلَکَ الْحُجَّةُ عَلَیَّ فِی جَمِیعِ ذَلِکَ
در حالی که تو دربارهی همه چیز حق داشتی. در حالی که راست میگفتی.
وَ لاَ حُجَّةَ لِی فِیمَا جَرَى عَلَیَّ فِیهِ قَضَاؤُکَ
من الان حق ندارم حتی حرف بزنم. حتی حق ندارم سرم را بالا بیاورم.
وَ أَلْزَمَنِی حُکْمُکَ وَ بَلاَؤُکَ
تو حق داری توی این دادگاه، هر حکمی که بخواهی بدهی. حق داری هر کاری که بخواهی با من بکنی. حق داری مرا سالهای سال حبس کنی و نگذاری نفس بکشم.
وَ قَدْ أَتَیْتُکَ یَا إِلَهِی بَعْدَ تَقْصِیرِی وَ إِسْرَافِی عَلَى نَفْسِی مُعْتَذِراً نَادِماً مُنْکَسِراً مُسْتَقِیلاً مُسْتَغْفِراً مُنِیباً مُقِرّاً مُذْعِناً مُعْتَرِفاً
میبینی که. من دیگر هیچچیزی ندارم. بعد از اینکه در محبت تو کم گذاشتم، در رفتن سراغ آنچه دلم خواست زیادهروی کردم، منمنکنان، پشیمان، کمرشکسته، با آرزوی اینکه تو از هرچه کردم بگذری، با هی ببخشیدگفتن، رو به سمت تو کردم، هر اشتباهی که کرده بودم را گفتم و همه چیز را اعتراف کردم.
لاَ أَجِدُ مَفَرّاً مِمَّا کَانَ مِنِّی وَ لاَ مَفْزَعاً
چون هرجا که بروم خانهی توست. چون همهی مردم دیگرِ این دنیا پشتم را خالی کردهاند. چون از تو، جایی به جز تو ندارم تا به سمتش فرار کنم.
أَتَوَجَّهُ إِلَیْهِ فِی أَمْرِی غَیْرَ قَبُولِکَ عُذْرِی وَ إِدْخَالِکَ إِیَّایَ فِی سَعَةِ مِنْ رَحْمَتِکَ
و بعد مطمئن باشم که وقتی عذر و بهانههایم را آوردم، مرا میبخشی. و مطمئن باشم که باز هم لیوان چای داغ و پتوی گرمت را به دستم میدهی. من کجا بروم که با فراری اینطور رفتار کنند؟
اللَّهُمَّ فَاقْبَلْ عُذْرِی وَ ارْحَمْ شِدَّةَ ضُرِّی وَ فُکَّنِی مِنْ شَدِّ وَثَاقِی
آ خدا، بهانههایم را قبول کن. دروغ است. احمقانه است. بیمنطق است. اما قبول کن. نگاه کن که چطور به اوج بیچارگی رسیدهام. قبول کن. نگاه کن که توی چه زندان وحشتناکی گیر افتادهام وقتی بی تو نبودم. آزادم کن. آزادم کن خدایم. آزادم کن.
یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّةَ جِلْدِی وَ دِقَّةَ عَظْمِی
ای کسی که من دستپرودهی خودتم، تو مگر مرا نمیشناسی؟ مگر نمیبینی چقدر تنم نحیف و ظریف است؟ مگر نمیبینی که پوستم را یک پر کاغذ میبرد؟ مگر نمیبینی که آنقدر استخوانهایم پوکاند که تا بخورم زمین دانه دانه استخوانهایم میشکند؟
یَا مَنْ بَدَأَ خَلْقِی وَ ذِکْرِی وَ تَرْبِیَتِی وَ بِرِّی وَ تَغْذِیَتِی
مگر تو خودت مرا از هیچ هیچ به دنیا نیاوردی؟ مگر خودت کلمه به کلمه حرفزدن یادم ندادی؟ مگر خودت مرا تاتی تاتی راهبردن یاد ندادی؟ مگر خودت مرا آرام آرام ادب نکردی؟ مگر خودت معنای محبت و عشق را یادم ندادی؟ مگر خودت لقمه لقمه غذا توی دهانم نگذاشتی؟ مگر از یک نوزاد بیدست و پا، یک آدم بالغ نساختی؟
هَبْنِی لاِبْتِدَاءِ کَرَمِکَ وَ سَالِفِ بِرِّکَ بِی
یادت هست؟ یادت هست چقدر کوچک بودم؟ یادت هست روزهایی که ذره ذره گلم را میساختی؟ به همان لحظه رحم کن. به همان چند روز کوتاهی که ناز و دوستداشتنی بودم. به همان روزهایی که هیچ اشتباهی نداشتم. به همان روزهایی که دائم زمین میخوردم و دستم را میگرفتی.
فکر کردی من عوض شدهام؟ فکر کردی حالا که کلی قد کشیدهام، کلی حرف جدید یاد گرفتهام، من آدمِ دیگریام؟
نه خدایا. من اشتباه کردم. پررو شدم. تو روی تو ایستادم. هرکار احمقانهای که فکرش را بکنی کردم. ولی حالا. حالا چی دارم؟ هیچی. حالا نه کلامی میدانم برای گفتن. نه راهی میشناسم برای رفتن. نه دوستی میشناسم برای تکیهکردن. حالا. حالا من درست شبیه همان روزی که اشکِ تولد ریختم نیستم؟ همان روزی که آنقدر بهم علاقه داشتی که تمام گناهان مادرم را فقط به خاطر تولد من بخشیدی؟ من همانم. همانقدر بیچیز. همانقدر تنها. همانقدر محتاج.
فکر میکنم سبک زندگیِ آرامی که بینهایت شاد نگهم میدارد و شعارش این است که :«وظیفهی تو نیست که دنیا را تغییر بدهی و فقط سعی کن زندگی کنی و خوب زندگی کنی و آدم بهتری باشی» را پیش ببرم و بیغم و اندوه زندگی کنم و تا ابدیت بنشینم پای کتابها و فیلمها و سریالها و شربتهایم. یا برخیزم و یک کاری کنم و بارها شکست بخورم و تنم زخم شود و کلی خستگی و بیچارگی به جان بخرم «چون من با هدفی به این جهان آمدهام و باید تا آخرین ذرهی جانم برای آن آرمان بجنگم.» و بعد خسته و شاد و قدرتمند و مومن زندگی کنم.
نتیجهی هردوتاش شادی است. هرکدام یک شکل مختلف. تنها تفاوتها این است که اولی بیشتر بر خود تمرکز دارد و دومی بر جهان. اولی بر شادمانیِ دل به دلِ دل دادن استوار است و دومی بر شادمانی پاگذاشتن بر آن. اولی تمام مدت مثل آبنباتخوردن است و دومی مستم جانکندن.
و فکر میکنم ممکن است من بمیرم درحالی که هیچکدام از این راهها را انتخاب نکردهام و فقط نشستهام فکر کردهام کدام را انتخاب کنم چون همیشه دیگری مرا به سمت خود خوانده.
اینها از عوارض این است که آدمِ ضعیفالنفسِ حزب بادی باشید که همزمان کتاب زندگی چمران را میخواند با یک رمان خارجی رنگی پنگی.
از همان شبی که نگارش راهنمای دلبری با دعای کمیل تمام شد، به پیج و تاب افتادم. یک نقطهی اتصال داشتم انگار که جلوی غرقشدنم را میگرفت و آن نقطه از دستم رها شده بود. هزاربار شروع کردم به نگارش چیزی تازه و نشد. هزاربار طلب کردم و نیافتم. هزاربار رفتم و گم شدم.
نمیدانم که چه پیوندی میان من و قصه و مولا خورده. ولی باز هم از کلام علی علیه السلام قرار است راه بیابیم. این بار از طریق مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه.
چرا؟ نمیدانم. شاید ربطی دارد به احوال خودم، شاید ربطی دارد به احوال یکی از شما، شاید ربطی دارد به کل دنیا. شاید بهتر بود جمعه شروعش میکردم و دوباره نظم هفتگی مییافت. شاید همین بینظمیاش هم نظمی دارد. بیهدف آمدم توی این صفحه، بیهدف مفاتیح را باز کردم و حالا قرار است دوباره با سر بروم توی دلش.
دور هم همراه میشویم و میبینیم قصه چطور پیش میرود.
نمیدانم این یکی قرار است جواب بدهد یا نه. نمیدانم قرار است پیش برود یا نه. نمیدانم قرار است بتوانم و بشود یا نه. اما اگر هستید، بسم الله.
.
تمام دنیا حملهور شده به سمتت. هر هیولایی که از هرجهانی میشناختی، هر روحی که راهش را از هر گورستانی پیدا کرده، هر کابوسی که هرکسی را خیس از عرق از خواب پرانده،هر وحشتی که تا به حال هرکسی تجربهاش کرده، شاید مردهای. شاید زندهای و روز آخر جهان است. شاید زندهای و دنیا فقط همین است که هست. ترسناک، غیر قابل کنترل. شاید مردهای و رفتهای به راهی که تمامش وحشت است. معلوم نیست. هیچی معلوم نیست. هیچ کجا را نمیبینی. همهجا تاریکِ تاریکِ تاریک به نظر میرسد.
هیچ چیز معلوم نیست. فقط یک چیز را میدانی. هیچکس دیگری دور و برت نیست. هرطرف را نگاه میکنی به جز سرما و تاریکی و تنهایی هیچ چیز نیست. هرچه راه میروی، راهی نمییابی. انگار بیابان است در شبی بیستاره، در آسمانی بیمهتاب. ترس تمام جانت را گرفته، وحشت اینکه چه جانوری قرار است تن و جانت را بدرد سراسر وجودت را گرفته. سرما از نوک انگشتانت پخش میشود توی تمام تنت.
ناگهان یک خطِ نور روی زمین میبینی. دنبالش میکنی به آسمان. یک ستاره است انگار. یک ستارهی خیلی کوچک اما خیلی پرنور. شاید همان ستارهی راهنما که یکبار توی کتاب درسی خواندی مسافران در تمام تاریخ از راه آن مسیرشان را پیدا میکردند. شاید هم نوری است که از گوشهی دری نیمهباز بیرون زده. شاید هم دستی است از نوک انگشتانش شعله سرکشیده.
خم میشوی، مینشینی روی زانوهایت. سرت را میگیری پایین و زل میزنی به اثرِ نور، روی زمینِ تاریک. دستت را میبری جلو و چنگ میزنی به اشعهی نور و بیآنکه بدانی از چه حرف میزنی، لب باز میکنی. سلام خداجانم.
اَللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ لاَ یَنْفَعُ مَالٌ وَ لاَ بَنُونَ إلاَّ مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ
ببین، آخر سر امروز رسید. من هیچ چیز ندارم. من هیچکس ندارم. گرسنهام ولی هیچجا نیست که بتوانم ازش غذا بخرم، تشنهام اما هیچ دکهای نیست که یک بطری آب به من بفروشد، تنهام. تنهام. تنهام. اما هیچکس نیست که همنشینم شود. و من از این بیچیزی، پناه آوردهام به تو.
وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ یَقُولُ یَا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلاً
من که نمیدانستم امروزی توی راه است. دیدم که یک نفر هست، با یک کولهی بزرگ روی دوشش، یک قطبنمای حرفهای توی دستش، کتابها کتاب گنج شده در جانش و راهِ تو، حک شده در قلبش. دیدم او را. دیدم که میداند کجا میرود. دیدم که به هرکس که سر راهش میرسد میگوید همراه شو. دیدم که راهبلدتر از او نیست. ولی نرفتم سمتش. نرفتم و گم شدم. و من از هراس این گمگشتگی، پناه آوردهام به تو.
وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیمَاهُمْ فَیُؤْخَذُ بِالنَّوَاصِی وَ الأَْقْدَامِ
من امروز دیگر لباسی بر تن ندارم که کسی لکههای تنم را نبیند. امروز دیگر حجابی حائل روحم نیست که کسی نبیند چقدر تاریکی در آن انباشتهام. امروز دیگر شدهام پیشانیسفیدِ سیاهرویی که هرکسی او را ببیند، از وحشت پا به فرار میگذارد. و من از این بیآبرویی و شرم، پناه آوردهام به تو.
وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ لاَ یَجْزِی وَالِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لاَ مَوْلُودٌ هُوَ جَازٍ عَنْ وَالِدِهِ شَیْئاً إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌ
امروز دیگر از مامان خبری نیست که بیاید و در آغوشم بکشد و بگوید چیزی نیست. امروز دیگر بابا نیست که خودش را سپر تن من کند تا خراش به تنم نیفتد. من اصلاً نمیدانم کجا هستند آنها که خودم بخواهم کمکشان کنم. آنها هم گم شدهاند یعنی؟ قرار نبود ها. میدانم که تو گفته بودی وقتی امروز برسد دیگر هیچکس هیچکس را نمیشناسد. میدانم که تو هیچوقت زیر حرفت نمیزنی. ولی فکرش را هم نمیکردم. و من از این یتیمیِ ناگهانی و ترسِ بیتکیهگاهی، پناه آوردهام به تو.
وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ لاَ یَنْفَعُ الظَّالِمِینَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَهُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ
هرچه جیغ زدم که شرمندهام. هرچه داد کشیدم که مرا ببخشید. هرچه گفتم فقط یک فرصت دیگر بدهید، هیچکس جوابم را نداد و ترس بر ترسم نشست و سکوت پشت سکوت آمد و زخم پشت زخم به تنم نشست. و من از تمام کسانی که رهایم کردهاند تا درد بکشم، پناه آوردهام به تو.
وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ لاَ تَمْلِکُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَیْئاً وَ الأَْمْرُ یَوْمَئِذٍ لِلَّهِ
راستش دارم به این فکر میکنم که شاید حتی اگر میخواستند هم نمیتوانستند کمکم کنند. فکر میکنم دیگر هیچکدام هیچ قدرتی ندارند. امروز تو همه کارهای. همیشه تو همهکارهای. و من از ضعف تمام خلقت در برابر تو، به تو پناه آوردهام.
وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ وَ صَاحِبَتِهِ وَ بَنِیهِ لِکُلِّ امْرِی ءٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ
اصل اصلش را بخواهی بدانی، من اصلاً دلم نمیخواهد هیچکس را ببینم. دلم هیچ صورتی جز صورت تو نمیخواهد و هیچ صدایی جز صدای تو. هر کس دیگری را که ببینم، وحشت برم میدارد که الان چیز دیگری از من مید، درد دیگری بر من مینشاند. هرکسی سرش به کارش خودش گرم است. هرکسی درگیر بیچارگی و هراس خودش است. و من با بریدن از هرکسی که میشناختم و نمیشناختم، به تو و فقط به تو پناه آوردهام.
وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ یَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ یَفْتَدِی مِنْ عَذَابِ یَوْمِئِذٍ بِبَنِیهِ وَ صَاحِبَتِهِ وَ أَخِیهِ وَ فَصِیلَتِهِ الَّتِی تُؤْوِیهِ وَ مَنْ فِی الأَْرْضِ جَمِیعاً ثُمَّ یُنْجِیهِ کَلاَّ إِنَّهَا لَظَی نَزَّاعَهً لِلشَّوَی
میدانی چرا؟ چون آنقدر همه ترسیدهاند که به هیچکس دیگر جز خودشان نمیتوانند فکر کنند. درد آنقدر برایشان سنگین است که حاضرند همه را قربانی کنند تا بلکه کمی عذاب کمتری بکشند. روزی رسیده که آدمها نمیترسند از اینکه به دیگران آسیب بزنند تا خودشان آرام بگیرند. روزی رسیده که آدمها دیگر هراسی ندارند که دیگران را به آتش بکشند تا آبی بر تنور دل خودشان شود. روزی رسیده که هیچکس به هیچکس رحم نمیکند. و من از هراس این قانون وحش، به تو پناه آوردهام.
پ.ن: حقیقتش فکر کردم باقیاش را هم همین امشب بنویسم، اما گمانم بهتر باشد کمی توی همین کویر تنها بمانیم. کمی سرگردان بچرخیم. کمی هراس را بچشیم. کمی دردش را مزه کنیم. کمی انتظار بکشیم. تا فردا شب، سر به خاک بگذاریم و تنهایی را راستکی زار بزنیم. قبول؟
حرفهای بیشتر هم بماند برای همان فردا شب.
بسم الله الرحمن الرحیم
یک بار راهنمایی بودم و یک بار همین دو سال پیش که اتفاق افتاد. زمانی که به همه چیز شک کردم. شکم از خدا شروع شد، به رسول رسید، با دین امتداد پیدا کرد و با انقلاب تمام شد. شک بزرگ. نه مثل اینها که همینجوری با این چیزها حال نمیکنند و حوصلهی سختیهایش را ندارند. من حالش را داشتم. حاضر بودم بمیرم برایش. اما پیدایش نمیکردم. پیدا نمیکردم آن چیزی که بخواهم جانم را برایش قربانی کنم. طبیعتاً به تمام آدمها هم شک کردم. اولین باری که شکم شروع شد، همینجور ادامه پیدا کرد تا برسم به پیش دانشگاهی. تا وقتی برای اولین بار عکس حاج همت را روی دیوار دیدم. تا وقتی برای اولین بار شروع کردم به خواندن زندگینامهی شهدا و غرق جهانشان شدن و اولین بار راهیان نور رفتن. باز شک داشتم. اما عشقی و شوری در قلبم نشسته بود که جواب همهاش را میداد. آدم عاشق اصلاً سوال نمیپرسد. و من فکر کنم آنجا که سوال پرسیدن را متوقف کردم، اولین اشتباه بزرگ زندگیام را مرتکب شدم. تمام تخممرغهایم را گذاشتم توی یک سبد. تمام ایمانم را بند کردم به بودن آن عشق.
.
دومینبار دو سال قبل شروع شد. وقتی تنها نقطهی اتصالم پاره شد. نتوانستم بروم راهیان نور. سال بعدش هم. حقیقت کوبیده شد توی صورتم. حقیقت اینکه رها شدی. حقیقت اینکه دیگر هیچکس و هیچچیز در این دنیا نداری که تو را بخواهد. حقیقت تنهایی، حقیقت بیچارگی آدم. حقیقت تباهی نسل بشر. شاید به نظر شما مسخره برسد؛ اما برای من نرفتن به آن سفر همهی اینها بود و بزرگتر. خیلی بزرگتر. بعد خودم را بریدم. اگر خجالتی نبودم، چادرم را برمیداشتم و همه میفهمیدند که یک چیزهایی درونم شکسته. اگر خجالتی نبودم همه جا جار میزدم که شب قدر داشتم بیگ بنگ تئوری دانلود میکردم که فردا صبحش ببینم. اگر خجالتی نبودم به همه میگفتم که دیگر اصلاً توی جبههای که فکر میکنند نیستم. من رها کرده بودم. رها کرده بودم.
.
مامان آمد از خواب بیدارم کرد و گفت حاج قاسم شهید شده. شما ندیدید و من به روی خودم نیاوردم که توی دلم گفتم :«خب که چی؟» و پتو را دوباره روی سرم کشیدم تا اینکه آنقدر صدای اخبار توی خانه بلند شد که دیگر نتوانستم بخوابم و بعد آمدم نشستم جلوی تلویزیون. و آرام آرام یک چیزهایی در ذهنم نشست. آرام آرام کلمات ارمیای امیرخانی در قلبم مرور شد. آرام آرام صدای مداحیهایی که صبح سحر، توی هویزه مردها میخواندند را شنیدم، آرام آرام یک چیزهایی به قلبم برگشت. آرام آرام ایمانم برگشت. آرام آرام از خودم شرمنده شدم. از خودم بیزار شدم. از اینکه شک کرده بودم، از اینکه رها کرده بودم، از اینکه اینقدر متوقع بودم. همان روز رفتم مصلی و از دیدن جمعیتی که آنجا اشک میریختند، قلبم آرام گرفت. چندروز بعد رفتم تهران و توی تشییع جنازه وقتی میان آن جمعیت میلیونی نفسم میگرفت، قلبم آرام گرفت. تمام شهر شده بود حاج قاسم و قلبم آرام میگرفت. و من ایمان آوردم به همه چیز دوباره. به اینکه این مردم دیگر فراموش نخواهند کرد چنین روزی را. به اینکه من دیگر فراموش نخواهم کرد چنین روزی را. و دیگر نپرسیدم و دیگر شک نکردم. و دوباره تمام ایمانم را بند کردم به یک نفر. و آنجا دومین اشتباه بزرگ زندگیام را مرتکب شدم.
.
خبر شلیک موشک به پایگاه عین الاسد آمد. قلبم پر از شور شد. برای من مهم نبود یک نفر در آن حادثه جان خود را از دست داد یا هزارنفر. من حتی خوشحال بودم که کسی نمرده. من آنقدر سنگدل نبودم که بیایم و بگویم «حالا انتقام انتقام یه نفر رو هم نکشتن ها». جان آن سربازان هم برای من مهم بود. که مسئلهی سرباز و مردم یک کشور برای من با مسئلهی آمریکا، آن مفهوم پشت آمریکا، فرق دارد. برای من مهم این بود که یک کشور جرئت کرده بعد بیش از نیم قرن، یک پایگاه آمریکایی را بزند. بزرگترین پایگاه آمریکا در آن منطقه را. کاری کند که دنیا به جان ترامپ بیفتد تا غلط بزرگتری نکند. و بعد یقین پیدا کردم. به موشکها، به آدمها. و یقین پیدا کردم که ما پیروز شدهایم و این تازه آغاز راه است. و این سومین اشتباه بزرگ زندگیام بود.
.
خبر اعلام شد. هواپیما با موشک خود سپاه پرپر شده بود. آدمها، آدمها، آدمها (بله. برای من مهم نیست که جوان بودند یا پیر. دانشجوی شریف بودند یا سیکل داشتند. ایرانی بودند یا مغول. آدمها) به خاطر یک اشتباه پرپر شده بودند. ایمانم پر کشید. توکلم پر کشید. کدام اشتباه؟ در تمام این روزها همه داشتند توضیح میدادند که چطور امکان نداشت به هواپیما موشک شلیک شده باشد. و شده بود! همه چیز رفت زیر سوال. سر من افتاد پایین. فکر میکردم حالا باید چه جوابی بدهم؟ حالا، از این به بعد اگر کسی حرفی زد من چه حقی دارم که بگویم؟ صبح فردای حادثه، وقتی همه به انتقام کوچکی که به تقاص خون حاج قاسم گرفته شده بود فکر میکردند، یک کسانی میدانستهاند و حرفی نزدهاند؟ ایمانم، ایمانم، ایمانم دوباره داشت پر میکشید.
من عزادار آن آدمها بودم. عزادار آدمهایی که میتوانستند زنده باشند.
.
شب شد، مردم جلوی دانشگاهها جمع شدند. مردمی که عزادار بودند. اما به جز شمع و گلی که آنجا دیدم، اثری از عزا نبود. داشتند عکسهایی که دو روز قبل مردم کنارشان سلفی میانداختند را پاره میکردند. داشتند تسویه حساب میکردند. احساس بدی داشتم. وقتی توی پذیرایی ایران اینترنشنال با ذوق و هیجان خبر را پخش میکرد، احساس بدی داشتم. احساس اینکه یک جایی در انتهای قلبشان این آدمها خوشحالند. از این اتفاقی که افتاده خوشحالند چون حالا میتوانند هرچه میخواهند بگویند و کسی هم نتواند حرفی بزند و اگر چیزی بگوید بشود آدم بیاحساس احمقی که وصل است به نظام. من بیاحساس نیستم، من برای این عزا گریستم. من احمق هم نیستم. هنوز هم سوال دارم. هنوز هم عصبانیام. اگر به عکس پروفایل هم باشد میزان اندوه آدمها، عکس پروفایلم که از روز تشییع حاج قاسم سیاه مانده بود و قرار بود آن روز با تصویر شادی تغییر بدهم سیاه نگه داشتم چون قلبم حقیقتاً داغدار آن آدمها بود. من به نظام هم وصل نیستم. من به همسایههایم هم وصل نیستم چه برسد به نظام.
.
سخنرانی سردار حاجیزاده را که شنیدم بیشتر اندوه به قلبم سرازیر شد. بیشتر پرسش برایم ایجاد شد. حتی بیشتر عصبانی شدم. برای چی باید همه چیز را گردن بگیرد؟ این آدم برای من اهمیت دارد. این آدم برای من یکی از امنیتهای قلبم است. این آدم با تنی که بارها و بارها و بارها زخم شده برای این کشور، آمده میگوید همه چیز تقصیر من است؟ این برای من جواب نیست. من دنبال جوابم. من دنبال جواب این سوالم که وقتی سپاه اعلام کرده بوده آسمان باید کلییر باشد، چرا یک هواپیما پرواز کرده؟ مسئول پرواز آن هواپیماها کی بوده؟ من دنبال جواب این سوالم که چرا در آن شرایط بحرانی ارتباط مسئولی که پای آن دکمهی ارسال موشک بوده قطع شده و هیچ راه جایگزینی نبوده؟ من دنبال جواب این سوالم که چرا همان فردا صبحش نیامدند رک و پوستکنده به ما بگویند چه خبر شده؟ چرا در انقلاب مردم، چیزی به این مهمی از مردم پنهان شد؟
.
من عصبانیام. من داغدارم.
من از دست خودم هم خشمگینم.
از دست خودم خشمگینم که به قدر کافی نمیدانم تا بفهمم چنین روزی نسبت من با مسئله چیست. از دست خودم خشمگینم که ایمانم را وصل کردم به آدمها. از دست خودم خشمگینم که به آن جمعیت میلیونی اعتماد کردم. از دست خودم خشمگینم که فکر کردم آدمهایی هستند که من بهشان اعتماد دارم و قرار نیست هرگز مرتکب اشتباهی بشوند. از دست خودم خشمگینم که خیال کردهام حقیقتی که به آن ایمان دارم، وابسته به یک نظام و آدمهاست. از دست امثال خودم خشمگینم که سربازهای وطنشان را چنان به نام خود ثبت کردند تا وقتی چنین اتفاقی میافتد، به آنها هم بیحرمتی شود چون مردم آنها را از خودشان و قهرمان خودشان نمیدانند. از انحصاریشدن انقلاب و آدمهای حقیقی انقلابی توسط بعضیها خشمگینم.
.
انقلاب برای من یک کشور نیست؛ که اگر روز ناملایمی داشت، رهایش کنم.
انقلاب برای من یک آدم نیست؛ که اگر اشتباهی مرتکب شد، او را تکفیر کنم.
انقلاب برای من یک مکتب است. انقلاب برای من مکتبی است به درازای تاریخ و به بلندای جغرافیا.
توی لیست آدمهای انقلابی من از زمان حضرت آدم هست تا به امروز. از ایران کهن هست تا همان آمریکایی که مشتم را برایش گره میکنم.
انقلاب برای من معنای ظلمستیزی است. معنای آزادگی است. معنای شجاعت است. معنای پیجویی حقیقت و مردن در راه آن یا غرقه در آن است.
انقلاب برای من معشوق تمام اشعار است. انقلاب برای من یعنی دارم با اشک مینویسم، عزادار تاریخمم، کمرشکستهی حسرتهایمم؛ اما هنوز قدم برمیدارم. هنوز حرکت میکنم.
من پی انقلابم میگردم در تمام جهان، تا وقتی پیدایش کنم، تا وقتی به جبههی خودم برسم، تا وقتی اسلحهی خودم را بیابم. من پی انقلابم میگردم، و هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت از آن برنمیگردم. که مرگ بر من اگر روزی رهایش کنم. مرگ بر من.
چالش نامه که آقاگل آغاز کردن و آقای صفایینژاد دعوت. ممنون از هردو.
+این نامه احتمالاً برای هیچکس معنایی نداشته باشه، مگر اینکه دکتر هو و سوپرنچرال رو دیده باشه. فلذا ارجاعها هم به شخصیتهای این دو سریاله. امیدوارم بعد دیدن نامه جوگیر نشید برید دانلود کنید. اصن به نظرم نخونید نامه رو. نمیدونم باز.
.
هجده نوزده سال بیشتر نداشتم. همهچیز تازه بود. همهچیز ترسناک بود. زندگی ترسناک بود. زندگی پایش را گذاشته بود روی گلویم و فشار میداد تا جایی که دست بردارم از رویاهایم، دست بردارم از آرزوهایم. داشت نفسم را میگرفت تا دیگر راه نروم، تا تسلیمش شوم. و باور کنی یا نه، من داشتم تسلیم میشدم. تقریباً شدم. تقریباً اشهدم را خواندم و قبول کردم که این آخر راه است، قبول کردم که پلاستیکهای لعنتی، دنیای نفرتانگیزی که بیگانگان کنترلش را به دست گرفتند، داشت مرا هم در خود ذوب میکرد که تو آمدی. آمدی و مچ دستم را محکم گرفتی و کشیدی تا با هم فرار کنیم. داد زدی: فرار کن تا زنده بمونی!
?I'm the Doctor, by the way. What's your name+
.Rose-
.Nice to meet you, Rose. Run for your life+
یادت هست دکتر؟
نه سلامی، نه چیزی. همینجوری ناگهانی سرک کشیدی توی زندگیام و مرا از تمام وحشتهای زندگی فراری دادی. من هم بدون سلام و این حرفها برایت مینویسم. تو ناگهان با تاردیست ظاهر شدی، من ناگهان با این نامه، روی کاغذ ذهنیات ظاهر میشوم.
شاید هیچوقت ندانی و هیچوقت این نامه به دستت نرسید. شاید هیچوقت نفهمی که چطور مرا نجات دادی دکتر. من به تو اعتماد کردم. سوار جعبهی تلفن آبیات شدم و با تو سفر کردم به آخرِ زمین، به ابتدای خلقت، به کشتی تایتانیک -البته نسخهی فضاییاش- من با تو به سفینهای قدم گذاشتم که تویش اسب داشت، من با تو آخرامان را تجربه کردم، من با تو به نبرد سکوت رفتم، من با تو علیه سایبرمنها جنگیدم تا عاطفه نمیرد، من با تو ترسیدم، با تو خندیدم، با تو از دست دادم، با تو عاشقی کردم، با تو دیوانگی کردم.
تو هم فراری بودی دکتر و ما بهترین ترکیب تمام جهان بودیم. فراریهای همیشگی. هر دو اشتباه کرده بودیم. اشتباههایی که جبران نمیشدند. هر دو آسیب زده بودیم، آسیبهایی که نمیشد پس بگیریم. هر دو تنها بودیم، تنهاییای که نمیشد تغییرش داد. از زمان خودمان جدا میشدیم و میرفتیم به هرجای دیگر، و بعد برمیگشتیم به همانجایی که ازش برگشته بودیم تا یک نظری بیندازیم و دوباره فلنگ را ببندیم.
پس میپرسی چرا چندوقت است انگار بهت خیانت کردهام؟ میپرسی چرا چندوقت شده که خبری ازت نگرفتهام؟ میپرسی چرا غرق جهان دیگریام؟
دکتر تو برگشتی. برگشتی به سرزمینت یک بار. برگشتی به گلفری تا ببینی چه کار کردهای. برگشتی تا ببینی سرنوشت مردمت چه شده. برگشتی تا ببینی تصمیماتت چه اثری گذاشتهاند. و ترسناک بود. خیلی ترسناک بود. وقتی درد توی چشمهایت را دیدم، تصمیمم را گرفتم. تصمیم گرفتم دیگر برنگردم به سرزمین قدیمم. تصمیم گرفتم همسفر ت باشم تا ابدیت. وقتی هرکدام از همراهانت میرفتند، هربار که تو ریجنریت میکردی و شکل جدیدی میگرفتی، من هم با تو میآمدم.
وقتی تصمیم گرفتی که دیگر توقف کنی، وقتی تصمیم گرفتی بمیری، وقتی تصمیم گرفتی دیگر جلوی سرنوشت نایستی، وقتی تصمیم گرفتی رها کنی، میدانستم که نوبت من هم رسیده. میدانستم که من هم باید تمامش کنم. میدانستم که خستگی دیگر رسیده به منتها. ولی بعد، خودت به نجات خودت رفتی. خودت خودت را بلند کردی. خودت خودت را همراهی کردی. خودت به خودت قوت جدید دادی. و دوباره برگشتی با آن سخنرانی بینظیرت.
«یه دقیقه صبر کن دکنر. بیا درست انجامش بدیم. یه چیزایی هست که باید بهت بگم. اول چیزای اساسی.
هرگز ظالم نباش، اما هرگز ظلم رو نپذیر. و عمراً، هیچوقت، گلابی نخور!
یادت باشه، نفرت تا ابدیت احمقانه است و عشق تا ابدیت خردمندانه.
سعی کن همیشه دوستداشتنی باشی، و هیچوقت توی مهربون باقیموندن شکست نخور.
اوه. راستی. راستی. نباید به هیچکس اسمت رو بگی. هرچند تهش هیچکس قرار نیست بفهمدش. به جز.به جز بچهها. بچهها میتونن بشنون اسمت رو. بعضی وقتها، اگه قلبشون سر جای درست باشه، و ستارهها هم تو موقعیت مناسب باشن، اون موقع بچهها میتونن اسمت رو بشنون. ولی نه هیچکس دیگه. هیچکس. هیچوقت.
تند در رو. مهربون باش.
دکتر. من میذارم بری.»
و گذاشتی که بروی تا برگردی دوباره. و گذاشتم که بروی تا برگردم دوباره.
دکتر تو مهمترین اتفاق زندگی منی. تو درخشانترین سفر عمر منی. روزی که هیچکس نبود، تو بودی. اما وقتش رسیده بود که بگذارم بروی. وقتش رسیده بود که دست بکشم. وقتش رسیده بود که دست از فرار بردارم. وقتش رسیده بود که برگردم گلفری، تا با عاقبت تصمیمهایم مواجه شوم.
دکتر تو مرا قدرتمند کردی، تو مرا جادویی کردی، تو مرا بینظیر کردی. من دلپذیرترین نوای این هستیام، به خاطر تو. اما وقتش رسیده بود که آن چیزهایی که یادم داده بودی را عملی کنم. وقتش رسیده بود بروم به جنگ خودم.
و رفتم. برگشتم به زمین، برگشتم به زمان خودم دکتر. و با دو تا برادر آشنا شدم. دو تا برادر شکارچی. دو تا برادری که آنها هم میخواستند فرار کنند، ولی نشد. دو تا برادری که مجبور شدند جلوی تمام دنیا بایستند تا زندگی را و آزادی را و محبت را و خانواده را زنده نگه دارند.
باورت میشود دکتر؟ تو که میدانی، تمام مدتی که همسفرت بودم، با وجود اینکه عاشق مسیر بودم، اما همیشه دلتنگی خانه مرا میکشت. من بیخانه نمیتوانم دکتر. تو میدانستی. من بیوطن نمیتوانستم زندگی کنم. من بی زنجیر اتصال، معلق در فضا و زمان نمیتوانستم تا ابد زنده بمانم. حالا دونفر آدم دیوانه پیدا کرده بودم که مثل چی به هم چسبیده بودند. که مثل چی برای هم خانواده بودند. راستش را بخواهی انگار من یک نقطهضعفی در مقابل آدمهای دیوانه با یک ماشین حمل و نقل داشتم. تو با تاردیست و این دو نفر با ماشین ایمپالایشان.
بعد قلبم را به یک فرشته دادم. میدانی من تازه داشتم با بشریت آشنا میشدم. مثل فرشتهام. من تازه داشتم یاد میگرفتم آزادی یعنی چه، انتخاب یعنی چه، تصمیمگرفتن و پذیرفتن عواقب تصمیم یعنی چه. مثل فرشتهام. من و فرشتهام دوتایی از این دو نفر یاد گرفتیم چطور راه برویم، چطور انتخاب کنیم، چطور عاشق باشیم، چطور خانواده داشته باشیم، چطور فدا شویم. چطور فدای یک هدف والا شویم.
هان راستی فکر کنم تو توی دو هزارسال و خردهای عمرت فرشته ندیدهای. نه؟ من دیدم. اگر این نامه را دیدی، بیا به آدرسی که پشت کاغذ نوشتهام، من صدایش میزنم.
دکتر تو عاشق آدمهایی بودی پای خودشان میایستادند، آدمهایی که برای نجات زندگی دیگران از هیچچیز دریغ نمیکردند، آدمهایی که به خاطر داشتن یک قلب بزرگ، حاضرند همهچیز را به آتش بکشند. هربار که همچه کسی را میدیدی، چشمهایت برق میزد دکتر. هرچه نباشد خودت دو تا قلب داشتی. شرط میبندم اگر این سه نفر دیوانه را ببینی، تا ابدیت قصهشان را برای همه تعریف کنی.
دیدی هنوز وراجم؟ همیشه غر میزدی که خیلی حرف میزنم پیرمرد اخمو. راستی، هیچوقت بهت گفتم که وقتی پیرمرد بودی بیشتر از همیشه دوستت داشتم؟ گفتم که یک پیراهن خریدهام که آستینهایش شبیه آستینهای لباس توست و هربار بغلش میکنم و اشک میریزم؟
دلم نمیخواهد این نامه را تمام کنم. دلم نمیخواهد حرفزدن با تو را تمام کنم. خودت میدانی چرا.
ولی، حالا وقت مبارزهی من است دکتر. حالا وقت مواجههی من است دکتر. حالا منم و دنیا. منم و انتخابهام. حالا من باید برای خودم بایستم. برای عزیزانم بایستم. باید نفس بکشم دکتر. توی زمان خودم.
باید خوشحال باشم و مهربان و عاشق.
و من همه را مدیون توام.
Doctor. I let you go.
درباره این سایت