از همان شبی که نگارش راهنمای دلبری با دعای کمیل تمام شد، به پیج و تاب افتادم. یک نقطه‌ی اتصال داشتم انگار که جلوی غرق‌شدنم را می‌گرفت و آن نقطه از دستم رها شده بود. هزاربار شروع کردم به نگارش چیزی تازه و نشد. هزاربار طلب کردم و نیافتم. هزاربار رفتم و گم شدم. 

نمی‌دانم که چه پیوندی میان من و قصه و مولا خورده. ولی باز هم از کلام علی علیه السلام قرار است راه بیابیم. این بار از طریق مناجات حضرت امیر در مسجد کوفه. 

چرا؟ نمی‌دانم. شاید ربطی دارد به احوال خودم، شاید ربطی دارد به احوال یکی از شما، شاید ربطی دارد به کل دنیا. شاید بهتر بود جمعه شروعش می‌کردم و دوباره نظم هفتگی می‌یافت. شاید همین بی‌نظمی‌اش هم نظمی دارد. بی‌هدف آمدم توی این صفحه، بی‌هدف مفاتیح را باز کردم و حالا قرار است دوباره با سر بروم توی دلش. 

دور هم هم‌راه می‌شویم و می‌بینیم قصه چطور پیش می‌رود. 

نمی‌دانم این یکی قرار است جواب بدهد یا نه. نمی‌دانم قرار است پیش برود یا نه. نمی‌دانم قرار است بتوانم و بشود یا نه. اما اگر هستید، بسم الله.

.

 

تمام دنیا حمله‌ور شده به سمتت. هر هیولایی که از هرجهانی می‌شناختی، هر روحی که راهش را از هر گورستانی پیدا کرده، هر کابوسی که هرکسی را خیس از عرق از خواب پرانده،هر وحشتی که تا به حال هرکسی تجربه‌اش کرده، شاید مرده‌ای. شاید زنده‌ای و روز آخر جهان است. شاید زنده‌ای و دنیا فقط همین است که هست. ترسناک، غیر قابل کنترل. شاید مرده‌ای و رفته‌ای به راهی که تمامش وحشت است. معلوم نیست. هیچی معلوم نیست. هیچ کجا را نمی‌بینی. همه‌جا تاریکِ تاریکِ تاریک به نظر می‌رسد. 

هیچ چیز معلوم نیست. فقط یک چیز را می‌دانی. هیچ‌کس دیگری دور و برت نیست. هرطرف را نگاه می‌کنی به جز سرما و تاریکی و تنهایی هیچ چیز نیست. هرچه راه می‌روی، راهی نمی‌یابی. انگار بیابان است در شبی بی‌ستاره، در آسمانی بی‌مهتاب. ترس تمام جانت را گرفته، وحشت اینکه چه جانوری قرار است تن و جانت را بدرد سراسر وجودت را گرفته. سرما از نوک انگشتانت پخش می‌شود توی تمام تنت. 

ناگهان یک خطِ نور روی زمین می‌بینی. دنبالش می‌کنی به آسمان. یک ستاره است انگار. یک ستاره‌ی خیلی کوچک اما خیلی پرنور. شاید همان ستاره‌ی راهنما که یک‌بار توی کتاب درسی خواندی مسافران در تمام تاریخ از راه آن مسیرشان را پیدا می‌کردند. شاید هم نوری است که از گوشه‌ی دری نیمه‌باز بیرون زده. شاید هم دستی است از نوک انگشتانش شعله سرکشیده. 

خم می‌شوی، می‌نشینی روی زانوهایت. سرت را می‌گیری پایین و زل می‌زنی به اثرِ نور، روی زمینِ تاریک. دستت را می‌بری جلو و چنگ می‌زنی به اشعه‌ی نور و بی‌آنکه بدانی از چه حرف می‌زنی، لب باز می‌کنی. سلام خداجانم.

 

اَللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ لاَ یَنْفَعُ مَالٌ وَ لاَ بَنُونَ إلاَّ مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ

ببین، آخر سر امروز رسید. من هیچ چیز ندارم. من هیچ‌کس ندارم. گرسنه‌ام ولی هیچ‌جا نیست که بتوانم ازش غذا بخرم، تشنه‌ام اما هیچ دکه‌ای نیست که یک بطری آب به من بفروشد، تنهام. تنهام. تنهام. اما هیچ‌کس نیست که هم‌نشینم شود. و من از این بی‌چیزی، پناه آورده‌ام به تو.

 

وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ یَعَضُّ الظَّالِمُ عَلَی یَدَیْهِ یَقُولُ یَا لَیْتَنِی اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِیلاً

من که نمی‌دانستم امروزی توی راه است. دیدم که یک نفر هست، با یک کوله‌ی بزرگ روی دوشش، یک قطب‌نمای حرفه‌ای توی دستش، کتاب‌ها کتاب گنج شده در جانش و راهِ تو، حک شده در قلبش. دیدم او را. دیدم که می‌داند کجا می‌رود. دیدم که به هرکس که سر راهش می‌رسد می‌گوید همراه شو. دیدم که راه‌بلدتر از او نیست. ولی نرفتم سمتش. نرفتم و گم شدم. و من از هراس این گم‌گشتگی، پناه آورده‌ام به تو.

 

وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ یُعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسِیمَاهُمْ فَیُؤْخَذُ بِالنَّوَاصِی وَ الأَْقْدَامِ

من امروز دیگر لباسی بر تن ندارم که کسی لکه‌های تنم را نبیند. امروز دیگر حجابی حائل روحم نیست که کسی نبیند چقدر تاریکی در آن انباشته‌ام. امروز دیگر شده‌ام پیشانی‌سفیدِ سیاه‌رویی که هرکسی او را ببیند، از وحشت پا به فرار می‌گذارد. و من از این بی‌آبرویی و شرم، پناه آورده‌ام به تو.

 

وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ لاَ یَجْزِی وَالِدٌ عَنْ وَلَدِهِ وَ لاَ مَوْلُودٌ هُوَ جَازٍ عَنْ وَالِدِهِ شَیْئاً إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌ

امروز دیگر از مامان خبری نیست که بیاید و در آغوشم بکشد و بگوید چیزی نیست. امروز دیگر بابا نیست که خودش را سپر تن من کند تا خراش به تنم نیفتد. من اصلاً نمی‌دانم کجا هستند آن‌ها که خودم بخواهم کمکشان کنم. آن‌ها هم گم شده‌اند یعنی؟ قرار نبود ها. می‌دانم که تو گفته بودی وقتی امروز برسد دیگر هیچ‌کس هیچ‌کس را نمی‌شناسد. می‌دانم که تو هیچ‌وقت زیر حرفت نمی‌زنی. ولی فکرش را هم نمی‌کردم. و من از این یتیمیِ ناگهانی و ترسِ بی‌تکیه‌گاهی، پناه آورده‌ام به تو.

 

وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ لاَ یَنْفَعُ الظَّالِمِینَ مَعْذِرَتُهُمْ وَ لَهُمُ اللَّعْنَهُ وَ لَهُمْ سُوءُ الدَّارِ

هرچه جیغ زدم که شرمنده‌ام. هرچه داد کشیدم که مرا ببخشید. هرچه گفتم فقط یک فرصت دیگر بدهید، هیچ‌کس جوابم را نداد و ترس بر ترسم نشست و سکوت پشت سکوت آمد و زخم پشت زخم به تنم نشست. و من از تمام کسانی که رهایم کرده‌اند تا درد بکشم، پناه آورده‌ام به تو.

 

وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ لاَ تَمْلِکُ نَفْسٌ لِنَفْسٍ شَیْئاً وَ الأَْمْرُ یَوْمَئِذٍ لِلَّهِ

راستش دارم به این فکر می‌کنم که شاید حتی اگر می‌خواستند هم نمی‌توانستند کمکم کنند. فکر می‌کنم دیگر هیچ‌کدام هیچ قدرتی ندارند. امروز تو همه کاره‌ای. همیشه تو همه‌کاره‌ای. و من از ضعف تمام خلقت در برابر تو، به تو پناه آورده‌ام.

 

وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِیهِ وَ أُمِّهِ وَ أَبِیهِ وَ صَاحِبَتِهِ وَ بَنِیهِ لِکُلِّ امْرِی ءٍ مِنْهُمْ یَوْمَئِذٍ شَأْنٌ یُغْنِیهِ

اصل اصلش را بخواهی بدانی، من اصلاً دلم نمی‌خواهد هیچ‌کس را ببینم. دلم هیچ صورتی جز صورت تو نمی‌خواهد و هیچ صدایی جز صدای تو. هر کس دیگری را که ببینم، وحشت برم می‌دارد که الان چیز دیگری از من می‌د، درد دیگری بر من می‌نشاند. هرکسی سرش به کارش خودش گرم است. هرکسی درگیر بیچارگی و هراس خودش است. و من با بریدن از هرکسی که می‌شناختم و نمی‌شناختم، به تو و فقط به تو پناه آورده‌ام.

 

وَ أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ یَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ یَفْتَدِی مِنْ عَذَابِ یَوْمِئِذٍ بِبَنِیهِ وَ صَاحِبَتِهِ وَ أَخِیهِ وَ فَصِیلَتِهِ الَّتِی تُؤْوِیهِ وَ مَنْ فِی الأَْرْضِ جَمِیعاً ثُمَّ یُنْجِیهِ کَلاَّ إِنَّهَا لَظَی نَزَّاعَهً لِلشَّوَی

می‌دانی چرا؟ چون آنقدر همه ترسیده‌اند که به هیچ‌کس دیگر جز خودشان نمی‌توانند فکر کنند. درد آنقدر برایشان سنگین است که حاضرند همه را قربانی کنند تا بلکه کمی عذاب کمتری بکشند. روزی رسیده که آدم‌ها نمی‌ترسند از اینکه به دیگران آسیب‌ بزنند تا خودشان آرام بگیرند. روزی رسیده که آدم‌ها دیگر هراسی ندارند که دیگران را به آتش بکشند تا آبی بر تنور دل خودشان شود. روزی رسیده که هیچ‌کس به هیچ‌کس رحم نمی‌کند. و من از هراس این قانون وحش، به تو پناه آورده‌ام. 

 

 

پ.ن: حقیقتش فکر کردم باقی‌اش را هم همین امشب بنویسم، اما گمانم بهتر باشد کمی توی همین کویر تنها بمانیم. کمی سرگردان بچرخیم. کمی هراس را بچشیم. کمی دردش را مزه کنیم. کمی انتظار بکشیم. تا فردا شب، سر به خاک بگذاریم و تنهایی را راستکی زار بزنیم. قبول؟

حرف‌های بیشتر هم بماند برای همان فردا شب.

 

 


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : شاید ,هیچ‌کس ,أَسْأَلُکَ ,پناه ,الأَْمَانَ ,یَوْمَ ,أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ ,الأَْمَانَ یَوْمَ ,پناه آورده‌ام ,امروز دیگر ,روزی رسیده ,أَسْأَلُکَ الأَْمَانَ یَوْمَ
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jessica پرسش مهر 98-99 | ارائه انواع مقاله و داستان و انشا و سایر آثار پروژه اماده متلب android اطلاعات تاریخی Robert آسانسور آزمونی