ناگهان چشمم خورد به عدد عمر سایت آن گوشه. دیدم سیصد و خردهای روز پیش رفتهام پیش دوستانم، پرسیدهام به نظرشان بهتر نیست کوچ کنم و به یک خانهی جدید بروم؟ بهتر نیست بروم یک زندگی تازه را توی یک وبلاگ جدید شروع کنم؟ من از آن آدمهای خوشبختیام که بهترین دوستان عالم را دارد که هر مزخرفی هم بگویم، اول بهم میگویند که ایدهام مزخرف است، بعد کمکم میکنند بهترش کنم و بعد قدمبهقدم در طول انجامش همراهم میشوند. پس اینجا متولد شد.
قرار بود اینجا یک شکل متفاوتی باشد. یک چیز خارق العاده. یک اتفاق بینظیر. قرار بود اینجا من دیگر آدم دمدمیمزاجی به نظر نرسم. قرار بود معلوم نباشد چقدر جامعهگریز و ترسو و درخودفروروندهام. قرار بود معلوم نباشد که چقدر اشتباه میکنم. راستش قرار بود که اصلاً اشتباه نکنم. قرار بود از محفلی برای تراکم تمام اندیشههای گیج وا گیجم، به جادهای قدم بگذارم که به حادثهی سرخ رسیدن بینجامد.
و خب. میبینید که هیچ کدام از این آرمانها عملی نشدند.
من نباید فرار میکردم. باید میماندم. باید میماندم توی همان خانهی عجیب الخلقه و سعی میکردم دانه دانه دیوارهایش را بهتر بچینم. اما اگر این یک سال نبود هم من این را میدانستم؟
ما دائم مینشینیم با خودمان رویای چیزهایی را میبافیم که آرزوی انجامشان را داریم. فکر میکنیم که اگر اتفاق بیفتند، دیگر غمگین نخواهیم بود و اشتباه نخواهیم کرد. و زندگیای که داریم را حرام میکنیم. به معنای واقعی کلمه حرامش میکنیم. و اگر گاهی گامی به سمت آن چیزها برداریم، آن حباب بلورینِ دورشان که بشکند میبینیم ای بابا این هم که آنقدرها رویایی نبود. ولی مسئله این است که باید این کار را بکنیم! باید برویم سمتشان. باید یک چکش به آن حباب بزنیم تا وقتی شکست، ببینیم داخلش چه خبر است. و من این کار را کردم. کاری که زیاد اهل انجامش نیستم. من آدم اهل ریسکی نیستم. اهل به دل خطر زدن نیستم. اما یک بار این کار را در یک مقیاس کوچک انجام دادم، تمام زندگیام را توی یک کوله ریختم و رفتم به یک خانهی جدید. توی این سیصد و اندی روز، بارها پشیمان شدم. یکی دوبار حتی به گریه افتادم. تصمیم گرفتم اینجا را هم پاک کنم. تصمیم گرفتم به وبلاگ قدیمم برگردم. تصمیم گرفتم دوباره یک وبلاگ جدید بزنم. و بعد یاد آخرین فرارم افتادم. دوباره خودم را جمع کردم. حتی نصفه و نیمه و مسخره، همینجا زندگیام را ادامه دادم.
ممکن است یک نفر بنشیند این پست را بخواند و به حجم حماقتش بخندد. به این فکر کند که توی این اوضاع و احوال که همه چیز به هم ریخته، یک جوجهی احمقِ بیدرد نشسته و برای یک صفحهی اینترنتی فلسفه میبافد. اما این کلبهی کوچک چوبی، برای من یعنی همه چیز. برای من یعنی تمام زندگیام. واکنشی که من در مقابل هر اتفاقی در اینجا دارم، همان کسی است که من در زندگیام خواهم بود. اگر فرار کردم، فراری بودم و اگر ایستادم، یعنی معنای ایستادگی را فهمیدهام. این کرههای رومیزی را دیدهاید؟ اینجا کرهی رومیزیِ من است. نسبت من با اینجا هرچه باشد، نسبت من با جهان هم همان خواهد بود.
نشستهام و تمام این سیصدروز را آرام آرام از توی آرشیو ورق میزنم و نوای پشت کلمات را میبینم و فکر میکنم نوا یک کسِ دیگری جدا از من است. یک کسی که نمیشناسمش. یک کسی که من کنترلی روی کلماتش ندارم. و دلم میخواست تک تک کلماتش یک حجمی میداشت که میتوانستم محکم به آغوشش بکشم. و فکر میکنم که چقدر دوست دارم این دختر عجیب دیوانه را که همیشه حرفهای تکراری میزند و نتیجههای تکراری میگیرد و باز دوباره همان بلاها را سر خودش میآورد و دوباره همان نتیجهها را میگیرد و دوباره همان پستها را مینویسد.
+تقریباً اکثر شما تمام این یک سال را کنارم بودهاید و حتی خودتان هم نمیدانید که گاهی چقدر بودنتان زندگیام را رنگ و لعاب بخشیده.
ممنونم.
درباره این سایت