گام هشتم

 

ما عادت می‌کنیم به بخشیده‌شدن. وقتی حس می‌کنیم کسی دوستمان دارد، کسی هست که همیشه صدایمان می‌زند، کسی هست که آغوشش همیشه باز است، خیالمان راحت می‌شود و پشتمان گرم. برای همین دیگر ککمان نمی‌گزد که آزارش دهیم. چون می‌دانیم که می‌بخشد. چون می‌دانیم که دوستمان دارد. عادت می‌کنیم که وقتی می‌رسیم به خانه، راحت باشیم، هرجوری که دلمان می‌خواهد بگردیم، شه باشیم، بداخلاق باشیم، داد بزنیم و بدانیم که ما به هرحال وصله‌ی تن همیم و مهم نیست که چه رفتاری از خودمان نشان بدهیم.

ولی هرچیزی خط پایانی دارد. هرچیزی. 

یک بار، با او خیلی بد تا می‌کنی. آنقدر بد که تا چند لحظه فقط در سکوت، با چشم‌های متحیر نگاهت می‌کند. باورش نمی‌شود این تویی. یعنی خب ایرادی نداشت اگر گهگاه ظرف‌ها را می‌شکستی، ایرادی نداشت اگر بعضی وقت‌ها داد می‌زدی، حتی غرولندهای همیشگی‌ات هم مهم نبود، اما اینکه بگذاری بروی؟ اینکه فرار کنی؟ اینکه به او بگویی عاشقت نیست و عاشقش نیستی؟ اینکه همه‌چیز را بگذاری کنار و بروی؟ نه. نه. این یکی قابل بخشش نیست. 

می‌روی، دلتنگی جانت را تکه‌تکه می‌کند. می‌روی، دنیا بیچاره‌ات می‌کند. می‌روی، می‌بینی چقدر هرکسی به جز او بی‌حوصله است در برابرت. می‌روی، می‌بینی چقدر هیچ‌کس او نیست. می‌روی، می‌بینی هیچ چیز نمی‌ارزید که از خانه‌ی او بیرون بروی. می‌روی. می‌بینی نباید می‌رفتی. 

وقتی برمی‌‌گردی، یک نوری در چشم‌هایش خاموش شده. می‌گذارد بیایی تو، ولی خودش را حبس می‌کند در اتاق. می‌گذارد پناه بگیری، اما فقط چون دلش برایت سوخته. و تو طاقت نداری. تو نمی‌توانی. تو نمی‌توانی بی‌محبتش زندگی کنی. وقتی یک‌بار طعمِ لوس‌شدن برای او را چشیدی دیگر نمی‌توانی نگاه سردش را طاقت بیاوری. دنیا بدون او مزه‌ی هیچی می‌دهد. هر لقمه را با بغض قورت می‌دهی و فکر می‌کنی هنوز هم در را به رویت باز نکرده. هفته‌ها گذشته و هنوز هم در اتاقش مانده. هفته‌ها گذشته و صدایت نزده. هفته‌ها گذشته و صدایش را نشنیده‌ای.

دوباره می‌روی دم در. دفعه‌ی قبل که هرچه عجز و لابه کردی جواب نداد. هرچه خودت را لوس کردی جواب نداد. 

این دفعه می‌روی که دوباره غرغر کنی. که بشوی همان توی قبل. که شاید یادش بیاید بچه‌ی تخس و بی‌کله‌اش را. که شاید یک لحظه بخندد به تهدیدکردن‌هایت و دلش نرم شود. که شاید برگردد. 

 

لِأَیِّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَشْکُو وَ لِمَا مِنْهَا أَضِجُّ وَ أَبْکِی‏

آخ خدا، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته. نمی‌دانم حتی از کجا شروع کنم و برایت تعریف کنم. نمی‌دانم حتی برای چی گریه کنم.

 

لِأَلِیمِ الْعَذَابِ وَ شِدَّتِهِ أَمْ لِطُولِ الْبَلاَءِ وَ مُدَّتِهِ

سرت غر بزنم که اصلاً چرا مرا توی این آتش انداخته‌ای؟ چرا اینقدر درد به جانم دوخته‌ای؟ چرا مرا تنها گذاشته‌ای؟ یا جیغ بکشم که چرا بعد از این همه وقت هنوز هم نمی‌گذاری ببینمت؟ حتی یک روزش هم زیادی است عزیزم. حتی یک روزش هم زیادی است.

 

فَلَئِنْ صَیَّرْتَنِی لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِکَ وَ جَمَعْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلاَئِکَ وَ فَرَّقْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَحِبَّائِکَ وَ أَوْلِیَائِکَ

قرار است مرا بگذاری کنار آدم بدها؟ هان؟ قرار است وقتی مهمانی می‌گیری دیگر مرا دعوت نکنی؟ قرار است از این به بعد مرا جزو رفقایت حساب نکنی؟ قرار است اسمم را بنویسی توی لیست سیاهت؟ قرار است مرا هم مثل آدم‌های نامردی که اذیتت کرده‌اند بسوزانی؟ قرار است مرا از بقیه‌ی عزیزانی که به واسطه‌ی تو پیدایشان کرده بودم دور کنی؟ آخر اگر کسی در حق تو نامردی کند، تو می‌توانی بدجوری او را بچزانی. 

 

فَهَبْنِی یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ‏ وَ هَبْنِی (یَا إِلَهِی) صَبَرْتُ عَلَى حَرِّ نَارِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلَى کَرَامَتِکَ‏ أَمْ کَیْفَ أَسْکُنُ فِی النَّارِ وَ رَجَائِی عَفْوُکَ‏

باشد. قبول. اصلاً گیرم مرا آنقدر قوی کنی که بتوانم هرچه آتش و داغ را تحمل کنم. اصلاً گیرم پوستم ضدگلوله شود و هرچه تیر زدی دردم نگیرد. اصلاً گیرم همه‌ی دنیا را از من گرفتی و من توانستم تنهایی را هم تاب بیاورم. هان؟ اصلاً توانستم آتش جهنمت را هم طاقت بیاورم. تو فکر کردی غصه‌ی من این‌هاست؟ تو فکر کردی من صبح و شب گریه می‌کنم نگرانم مرا بسوزانی؟ فکر کردی من این‌همه زاری می‌کنم که تو دوباره مرا قبول کنی، به خاطر ترس از عذابت است؟ نه آقا! نه! من می‌ترسم که از تو دور باشم. جهنم آتشش را بگذارد دم کوزه و آب مذابش را بخورد! من می‌ترسم مرا بیندازی توی یک سیاه‌چالی که از تو دور باشد. من می‌ترسم آنقدر آنجا تاریک باشد که نتوانم تو را ببینم. 

من از آتش نمی‌ترسم آقای خدا! من هر آتشی را تحمل می‌کردم، اگر نمی‌دانستم تو آنجایی و صدای مرا می‌شنوی. اگر امیدم به دست‌های تو نبود. اگر باور نداشتم به تو که نجاتم بدهی.

 

فَبِعِزَّتِکَ یَا سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ أُقْسِمُ صَادِقاً

به سبیلت قسم

 

لَئِنْ تَرَکْتَنِی نَاطِقاً لَأَضِجَّنَّ إِلَیْکَ بَیْنَ أَهْلِهَا ضَجِیجَ الْآمِلِینَ وَ لَأَصْرُخَنَّ إِلَیْکَ صُرَاخَ الْمُسْتَصْرِخِینَ‏ وَ لَأَبْکِیَنَّ عَلَیْکَ بُکَاءَ الْفَاقِدِینَ

اگر آنجایی که مرا حبس کرده‌ای، دهنم را نبسته باشی و بگذاری حرف بزنم، مثل آن کسانی که آرزوهای برآورده‌نشده دارند، ناله می‌زنم. مثل کسانی که پشت دادسراها فریاد می‌کشند برای عدل، داد می‌کشم. مثل کسانی که همین الان عزیزشان جلوی چشمشان مرده، زار می‌زنم. 

چنان جیغ و دادی به راه بیندازم که هفت آسمان دورم جمع شوند.

 

وَ لَأُنَادِیَنَّکَ

و وقتی همه دورم را گرفتند، تو را صدا می‌کنم.

 

أَیْنَ کُنْتَ یَا وَلِیَّ الْمُؤْمِنِینَ‏ یَا غَایَةَ آمَالِ الْعَارِفِینَ یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ‏ یَا حَبِیبَ قُلُوبِ الصَّادِقِینَ وَ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ

آهای. کجایی؟

مگر تو ولیِ مومن نیستی؟ مگر ولی نباید مراقب اولادش باشد؟ مگر تو همان قله‌ای که همه‌ی عاشقان پی فتحش بودند نیستی؟ مگر تو آن قاضی که فریادرس بیچاره‌های درمانده است نیستی؟ مگر تو معشوق قلب‌های کوچک نیستی؟ مگر تو خدای این دنیا نیستی؟ مگر تو خدای من نیستی؟

کجایی؟ 

 

أَ فَتُرَاکَ سُبْحَانَکَ یَا إِلَهِی وَ بِحَمْدِکَ تَسْمَعُ فِیهَا صَوْتَ عَبْدٍ مُسْلِمٍ 

صدای مرا می‌شنوی؟ مگر می‌شود که نشنوی. صدای مرا، صدای کسی که تسلیم عشق تو شده را می‌شنوی؟ 

 

سُجِنَ فِیهَا بِمُخَالَفَتِهِ‏ وَ ذَاقَ طَعْمَ عَذَابِهَا بِمَعْصِیَتِهِ وَ حُبِسَ بَیْنَ أَطْبَاقِهَا بِجُرْمِهِ وَ جَرِیرَتِهِ

حالا گیرم که زندانی شده باشم چون تو روی تو ایستادم. گیرم که دست‌هایم را بسته‌ای چون بد کردم. گیرم که به خاطر جرمی که مرتکب شده‌ام مرا حبس این زندان کرده‌اند. هرچی اصلاً! 

تو خدای من هستی یا نه؟

 

وَ هُوَ یَضِجُّ إِلَیْکَ ضَجِیجَ مُؤَمِّلٍ لِرَحْمَتِکَ وَ یُنَادِیکَ بِلِسَانِ أَهْلِ تَوْحِیدِکَ وَ یَتَوَسَّلُ إِلَیْکَ بِرُبُوبِیَّتِکَ‏

هرچه که باشم، الان دارم زار می‌زنم. صدایم را می‌شنوی یا نه؟ گریه می‌کنم چون به تو امید دارم و نمی‌بینمت. من دارم با همان زبانی که آدم بزرگ‌های دیار تو صدایت می‌زدند صدایت می‌زنم. همان زبانی که تو را رحیم خوانده. تو را مشفق خوانده. تو را عشق خوانده. گریه می‌کنم چون من دست پرورده‌ی خودتم. چون من بچه‌ی کوچک خودتم.

 

یَا مَوْلاَیَ فَکَیْفَ یَبْقَى فِی الْعَذَابِ وَ هُوَ یَرْجُو مَا سَلَفَ مِنْ حِلْمِکَ‏ أَمْ کَیْفَ تُؤْلِمُهُ النَّارُ وَ هُوَ یَأْمُلُ فَضْلَکَ وَ رَحْمَتَکَ‏ أَمْ کَیْفَ یُحْرِقُهُ لَهِیبُهَا وَ أَنْتَ تَسْمَعُ صَوْتَهُ وَ تَرَى مَکَانَهُ‏ أَمْ کَیْفَ یَشْتَمِلُ عَلَیْهِ زَفِیرُهَا وَ أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفَهُ‏ أَمْ کَیْفَ یَتَقَلْقَلُ بَیْنَ أَطْبَاقِهَا وَ أَنْتَ تَعْلَمُ صِدْقَهُ‏ أَمْ کَیْفَ تَزْجُرُهُ زَبَانِیَتُهَا وَ هُوَ یُنَادِیکَ یَا رَبَّهْ‏ أَمْ کَیْفَ یَرْجُو فَضْلَکَ فِی عِتْقِهِ مِنْهَا فَتَتْرُکُهُ (فَتَتْرُکَهُ) فِیهَا

آره؟ می‌شنوی؟ پس چطور دلت می‌آید من اینجا بمانم؟ نمی‌شنوی می‌سوزم؟ نمی‌بینی مرا می‌زنند؟ نمی‌دانی چه بلایی به سرم آمده توی این دورترین نقطه‌ی دنیا از تو؟ صدای فریادم را می‌شنوی، زخم‌های خون‌بارم را می‌بینی و من هنوز اینجا حبسم؟

 

هَیْهَاتَ مَا ذَلِکَ الظَّنُّ بِکَ وَ لاَ الْمَعْرُوفُ مِنْ فَضْلِکَ‏ وَ لاَ مُشْبِهٌ لِمَا عَامَلْتَ بِهِ الْمُوَحِّدِینَ مِنْ بِرِّکَ وَ إِحْسَانِکَ‏

نه‌خیر! من تو را اینجور نشناخته‌ام. مامان و بابا تو را اینجور برای من تعریف نکرده‌اند. آدم‌خوب‌هایی که تو را دیده‌اند تو را این شکلی برای من ترسیم نکرده‌اند. اگر من بنده‌ام و عمری تو را بندگی‌ کرده‌ام، اگر من عاشقم و عمری تو را عاشقی کرده‌ام، خوب می‌دانم که از تو بعید است با محبوبت چنین رفتاری کنی.

من تو را شناخته‌ام. من تو را به محبت شناخته‌ام. محبت تو مرا تنها نمی‌گذارد توی سیاهی‌ها. 

 

 

 

 

پ.ن: فقط دو گام دیگر مانده.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جزوه ها Matthew سیاره سیاه | Black Planet دانلود قالب وبلاگ آموزشگاه زبان استان مازندران - شهرستان بابل مشاوره در زمینه مشکلات موبایل و کامپیوتر شما نیلوفرِ آبی Elijah منسوجات چرمی رضوی