چالش نامه که آقاگل آغاز کردن و آقای صفایی‌نژاد دعوت. ممنون از هردو.

+این نامه احتمالاً برای هیچ‌کس معنایی نداشته باشه، مگر اینکه دکتر هو و سوپرنچرال رو دیده باشه. فلذا ارجاع‌ها هم به شخصیت‌های این دو سریاله. امیدوارم بعد دیدن نامه جوگیر نشید برید دانلود کنید. اصن به نظرم نخونید نامه رو. نمی‌دونم باز. 

.

هجده نوزده سال بیشتر نداشتم. همه‌چیز تازه بود. همه‌چیز ترسناک بود. زندگی ترسناک بود. زندگی پایش را گذاشته بود روی گلویم و فشار می‌داد تا جایی که دست بردارم از رویاهایم، دست بردارم از آرزوهایم. داشت نفسم را می‌گرفت تا دیگر راه نروم، تا تسلیمش شوم. و باور کنی یا نه، من داشتم تسلیم می‌شدم. تقریباً شدم. تقریباً اشهدم را خواندم و قبول کردم که این آخر راه است، قبول کردم که پلاستیک‌های لعنتی، دنیای نفرت‌انگیزی که بیگانگان کنترلش را به دست گرفتند، داشت مرا هم در خود ذوب می‌کرد که تو آمدی. آمدی و مچ دستم را محکم گرفتی و کشیدی تا با هم فرار کنیم. داد زدی: فرار کن تا زنده بمونی!

?I'm the Doctor, by the way. What's your name+

.Rose-

.Nice to meet you, Rose. Run for your life+

یادت هست دکتر؟

نه سلامی، نه چیزی. همینجوری ناگهانی سرک کشیدی توی زندگی‌ام و مرا از تمام وحشت‌های زندگی فراری دادی. من هم بدون سلام و این حرف‌ها برایت می‌نویسم. تو ناگهان با تاردیست ظاهر شدی، من ناگهان با این نامه، روی کاغذ ذهنی‌ات ظاهر می‌شوم. 

شاید هیچوقت ندانی و هیچوقت این نامه به دستت نرسید. شاید هیچوقت نفهمی که چطور مرا نجات دادی دکتر. من به تو اعتماد کردم. سوار جعبه‌ی تلفن آبی‌ات شدم و با تو سفر کردم به آخرِ زمین، به ابتدای خلقت، به کشتی تایتانیک -البته نسخه‌ی فضایی‌اش- من با تو به سفینه‌ای قدم گذاشتم که تویش اسب داشت، من با تو آخرامان را تجربه کردم، من با تو به نبرد سکوت رفتم، من با تو علیه سایبرمن‌ها جنگیدم تا عاطفه نمیرد، من با تو ترسیدم، با تو خندیدم، با تو از دست دادم، با تو عاشقی کردم، با تو دیوانگی کردم. 

تو هم فراری بودی دکتر و ما بهترین ترکیب تمام جهان بودیم. فراری‌های همیشگی. هر دو اشتباه کرده بودیم. اشتباه‌هایی که جبران نمی‌شدند. هر دو آسیب زده بودیم، آسیب‌هایی که نمی‌شد پس بگیریم. هر دو تنها بودیم، تنهایی‌ای که نمی‌شد تغییرش داد. از زمان خودمان جدا می‌شدیم و می‌رفتیم به هرجای دیگر، و بعد برمی‌گشتیم به همانجایی که ازش برگشته بودیم تا یک نظری بیندازیم و دوباره فلنگ را ببندیم. 

پس می‌پرسی چرا چندوقت است انگار بهت خیانت کرده‌ام؟ می‌پرسی چرا چندوقت شده که خبری ازت نگرفته‌ام؟ می‌پرسی چرا غرق جهان دیگری‌ام؟ 

دکتر تو برگشتی. برگشتی به سرزمینت یک بار. برگشتی به گلفری تا ببینی چه کار کرده‌ای. برگشتی تا ببینی سرنوشت مردمت چه شده. برگشتی تا ببینی تصمیماتت چه اثری گذاشته‌اند. و ترسناک بود. خیلی ترسناک بود. وقتی درد توی چشم‌هایت را دیدم، تصمیمم را گرفتم. تصمیم گرفتم دیگر برنگردم به سرزمین قدیمم. تصمیم گرفتم هم‌سفر ت باشم تا ابدیت. وقتی هرکدام از همراهانت می‌رفتند، هربار که تو ریجنریت می‌کردی و شکل جدیدی می‌گرفتی، من هم با تو می‌آمدم.

وقتی تصمیم گرفتی که دیگر توقف کنی، وقتی تصمیم گرفتی بمیری، وقتی تصمیم گرفتی دیگر جلوی سرنوشت نایستی، وقتی تصمیم گرفتی رها کنی، می‌دانستم که نوبت من هم رسیده. می‌دانستم که من هم باید تمامش کنم. می‌دانستم که خستگی دیگر رسیده به منتها. ولی بعد، خودت به نجات خودت رفتی. خودت خودت را بلند کردی. خودت خودت را هم‌راهی کردی. خودت به خودت قوت جدید دادی. و دوباره برگشتی با آن سخنرانی بی‌نظیرت. 

«یه دقیقه صبر کن دکنر. بیا درست انجامش بدیم. یه چیزایی هست که باید بهت بگم. اول چیزای اساسی. 

هرگز ظالم نباش، اما هرگز ظلم رو نپذیر. و عمراً، هیچوقت، گلابی نخور! 

یادت باشه، نفرت تا ابدیت احمقانه است و عشق تا ابدیت خردمندانه.

سعی کن همیشه دوست‌داشتنی باشی، و هیچوقت توی مهربون باقی‌موندن شکست نخور.

اوه. راستی. راستی. نباید به هیچ‌کس اسمت رو بگی. هرچند تهش هیچ‌کس قرار نیست بفهمدش. به جز.به جز بچه‌ها. بچه‌ها می‌تونن بشنون اسمت رو. بعضی وقت‌ها، اگه قلبشون سر جای درست باشه، و ستاره‌ها هم تو موقعیت مناسب باشن، اون موقع بچه‌ها می‌تونن اسمت رو بشنون. ولی نه هیچ‌کس دیگه. هیچ‌کس. هیچوقت. 

تند در رو. مهربون باش. 

دکتر. من می‌ذارم بری.»

و گذاشتی که بروی تا برگردی دوباره. و گذاشتم که بروی تا برگردم دوباره. 

دکتر تو مهم‌ترین اتفاق زندگی منی. تو درخشان‌ترین سفر عمر منی. روزی که هیچ‌کس نبود، تو بودی. اما وقتش رسیده بود که بگذارم بروی. وقتش رسیده بود که دست بکشم. وقتش رسیده بود که دست از فرار بردارم. وقتش رسیده بود که برگردم گلفری، تا با عاقبت تصمیم‌هایم مواجه شوم.

دکتر تو مرا قدرتمند کردی، تو مرا جادویی کردی، تو مرا بی‌نظیر کردی. من دلپذیرترین نوای این هستی‌ام، به خاطر تو. اما وقتش رسیده بود که آن چیزهایی که یادم داده بودی را عملی کنم. وقتش رسیده بود بروم به جنگ خودم. 

و رفتم. برگشتم به زمین، برگشتم به زمان خودم دکتر. و با دو تا برادر آشنا شدم. دو تا برادر شکارچی. دو تا برادری که آن‌ها هم می‌خواستند فرار کنند، ولی نشد. دو تا برادری که مجبور شدند جلوی تمام دنیا بایستند تا زندگی را و آزادی را و محبت را و خانواده را زنده نگه دارند. 

باورت می‌شود دکتر؟ تو که می‌دانی، تمام مدتی که هم‌سفرت بودم، با وجود اینکه عاشق مسیر بودم، اما همیشه دلتنگی خانه مرا می‌کشت. من بی‌خانه نمی‌توانم دکتر. تو می‌دانستی. من بی‌وطن نمی‌توانستم زندگی کنم. من بی زنجیر اتصال، معلق در فضا و زمان نمی‌توانستم تا ابد زنده بمانم. حالا دونفر آدم دیوانه پیدا کرده بودم که مثل چی به هم چسبیده بودند. که مثل چی برای هم خانواده بودند. راستش را بخواهی انگار من یک نقطه‌ضعفی در مقابل آدم‌های دیوانه با یک ماشین حمل و نقل داشتم. تو با تاردیست و این دو نفر با ماشین ایمپالایشان. 

بعد قلبم را به یک فرشته دادم. می‌دانی من تازه داشتم با بشریت آشنا می‌شدم. مثل فرشته‌ام. من تازه داشتم یاد می‌گرفتم آزادی یعنی چه، انتخاب یعنی چه، تصمیم‌گرفتن و پذیرفتن عواقب تصمیم یعنی چه. مثل فرشته‌ام. من و فرشته‌ام دوتایی از این دو نفر یاد گرفتیم چطور راه برویم، چطور انتخاب کنیم، چطور عاشق باشیم، چطور خانواده‌ داشته باشیم، چطور فدا شویم. چطور فدای یک هدف والا شویم. 

هان راستی فکر کنم تو توی دو هزارسال و خرده‌ای عمرت فرشته ندیده‌ای. نه؟ من دیدم. اگر این نامه را دیدی، بیا به آدرسی که پشت کاغذ نوشته‌ام، من صدایش می‌زنم. 

دکتر تو عاشق آدم‌هایی بودی پای خودشان می‌ایستادند، آدم‌هایی که برای نجات زندگی دیگران از هیچ‌چیز دریغ نمی‌کردند، آدم‌هایی که به خاطر داشتن یک قلب بزرگ، حاضرند همه‌چیز را به آتش بکشند. هربار که همچه کسی را می‌دیدی، چشم‌هایت برق می‌زد دکتر. هرچه نباشد خودت دو تا قلب داشتی. شرط می‌بندم اگر این سه نفر دیوانه را ببینی، تا ابدیت قصه‌شان را برای همه تعریف کنی. 

دیدی هنوز وراجم؟ همیشه غر می‌زدی که خیلی حرف می‌زنم پیرمرد اخمو. راستی، هیچوقت بهت گفتم که وقتی پیرمرد بودی بیشتر از همیشه دوستت داشتم؟ گفتم که یک پیراهن خریده‌ام که آستین‌هایش شبیه آستین‌های لباس توست و هربار بغلش می‌کنم و اشک می‌ریزم؟ 

دلم نمی‌خواهد این نامه را تمام کنم. دلم نمی‌خواهد حرف‌زدن با تو را تمام کنم. خودت می‌دانی چرا.

ولی، حالا وقت مبارزه‌ی من است دکتر. حالا وقت مواجهه‌ی من است دکتر. حالا منم و دنیا. منم و انتخاب‌هام. حالا من باید برای خودم بایستم. برای عزیزانم بایستم. باید نفس بکشم دکتر. توی زمان خودم. 

باید خوشحال باشم و مهربان و عاشق.

و من همه را مدیون توام. 

Doctor. I let you go.


مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : دکتر ,خودت ,رسیده ,چطور ,نامه ,زندگی ,وقتش رسیده ,تصمیم گرفتی ,وقتی تصمیم ,زمان خودم ,تازه داشتم ,وقتی تصمیم گرفتی
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مطالب زیبایی را در فیس مد دنبال کنید! سایت تبلیغاتی هیچایک اسم ایرانی ونوس گرافیک فرامتره دستگاه تصفیه هوای فرازتک کانتر سورس بازان لوازم یدکی خودرو طراحی سایت ارزان گروه مطالعاتی زمین شناسی و محیط زیست