بسم رب 

 

این فصل مشترک خیلی از انسان‌هاست:

نوزاد بودم که توی بغل مادرم رفتم به جایی که می‌گفتند اسمش هیئت است. یک نفر آنجا بود که یک چیزهایی را می‌خواند و اشک مامان را در می‌آورد. اشک‌های مامان قطره قطره می‌ریخت روی قنداق تن من. هم کیف می‌داد و گرمم می‌کرد، هم می‌خواستم بروم آن کسی که اشک مامان را درآورده بزنم. یک‌کم که بزرگ‌تر شدم، فهمیدم آن آقاهه دارد یک قصه تعریف می‌کند. یک قصه‌ی تکراری که هی هرسال تعریفش می‌کند. یک قصه‌ی واقعاً راستکی غمگین. خیلی سردرنمی‌آوردم اما. بعد بزرگترتر شدم. رفتم پیش مامان که من خجالت می‌کشم با این بولیز و شلوار بروم آنجا. من هم از این‌ها که تو سرت می‌کنی می‌خواهم. راست راستش قصه این بود که وقتی می‌دیدم همه موقع تعریف‌کردن قصه، گریه می‌کنند و چادرهایشان را می‌کشند روی صورتشان، خجالت می‌کشیدم. نمی‌توانستم گریه کنم چون. می‌خواستم چادر داشته باشم تا من هم آن را بکشم روی صورتم و مثلنکی گریه کنم. 

 

این فصل مشترک خیلی از کتابخوارهاست:

من دختربچه‌ی تنهایی بودم. دختربچه‌های تنها خیال‌پرداز می‌شوند. همه‌شان. ردخور ندارد. یعنی من که تا به حال مثال استثنایی ندیده‌ام. 

خیال‌پردازها، همیشه دارند قصه می‌نویسند. ذهنشان همیشه توی یک جهان دیگر است. هر قصه‌ای که بخوانند، یک خانه‌ی جدید به روی مخ هزاررنگشان باز می‌شود که گاهی به آن قدم بگذارند. بابا هم همیشه خوراک می‌داد به این مخ. یک عالمه کتاب می‌خرید و حتی به همه می‌گفت اگر خواستید برای نوا هدیه بخرید، برایش کتاب بیاورید. مامان هم همیشه وقتی می‌رفت کتابخانه، می‌نشست تا من بخش کودک را زیر و رو کنم و کوله‌ام را از کتاب پرکنم و تا وقتی برسم به خانه، همه را بخوانم و مغزش را بخورم که دوباره برویم کتابخانه. 

 

این فصل مشترک است:

دختر نوجوانی بودم که گم شده بود. خیلی گم. هزارتا گم. و نه فقط خودش گم، بلکه حافظه‌اش هم گم. حتی یادش نمی‌آمد قرار بوده برود کجا که حالا مسیر گم. کلمه گم. راه گم. دل گم. مخ گم. قصه گم. جهان گم. خالی. خالی. خالی. گم. گم. گم. 

می‌دانید من می‌خواستم یک قصه پیدا کنم که همه‌ی قصه‌ها را توی خودش داشته باشد. اما فقط یک قصه‌ی معمولی خیالاتی نباشد. قصه‌ای باشد که همه‌ی آدم‌های توش قهرمان باشند. قصه‌ای که من هم توی آن قهرمان باشم. بگذارید رودربایستی را کنار بگذارم. من عشق می‌خواستم. عشقی که پیدا نمی‌شد. یعنی بود. عشق به مامان بود، عشق به بابا بود، عشق به آبجی بود، عشق به گل‌ها و درخت‌ها و دریاها بود، عشق به آسمان و ستاره‌ها بود، از همین چیزهای دخترهای خیال‌پرداز دیگر. همه‌اش بود. اما هنوز جای چیزی در قلبم گم. 

 

این فصل عشاق است:

یک روز رفتم نشستم آن گوشه‌ی اتاق قصه. اتاق اشک. هیئت. روضه. مسجد. مصلی. آسمان. زمین. دریا. قابلمه. هرچه می‌خواهید اسمش را بگذارید. رفتم نشستم یک گوشه. چادر را کشیدم روی صورتم که کسی نبیند صورتم خشک خشک است. چشم‌هایم را بستم و شنیدم. فقط شنیدم. صدای آقای قصه‌گو را شنیدم و تصویرهایش را کشیدم توی دلم. خودم را میانه‌ی میدان دیدم. همه‌جا بودم. همه‌جا بودم. قلبم داشت منفجر می‌شد. مخم داشت آتش می‌گرفت. داشتم همه‌ی همه‌ی قصه‌ها را یک‌جا توی یک قصه می‌دیدم. همه‌ی همه‌ی همه را. انگار ناگهان طوفانی آمده بود و درِ تمام خانه‌های دنیای مخم را می‌کوبید و باز می‌کرد. صدای تلق تلقی آمد. صدای فنجان‌های چای که مغزم شرطی شده بود معنایش وقتِ رفتن است. چشم‌هایم را باز کردم. چادر را از روی صورتم نکشیدم که هیچ‌کس نبیند صورتم خیس خیس است. چای را نوشیدم. گرمایش را بغل زدم و تا همه‌جا با خودم بردمش. 

 

این فصل پایان است: 

بعد از آن من هزارتا قصه خواندم. هزارتا فیلم دیدم. هزارتا آدم دیدم. همه را دوست داشتم. همه را خیال کردم. گاهی در آن میانه گرمای چای را گم. گاهی در دست باد گم. ولی وقتی همه‌جا تاریک تاریک شد، صدای تلق تلق چای آمد و من پیدا. قلب پیدا. عشق پیدا. 

بعدها عاشقِ هرکسی که شدم، عاشق هر قصه‌ای که شدم، یک نخش رسید به آن قصه‌ی تکراریِ تازه‌ی هرساله. فهمیدم حتی اگر زورو را دوست دارم، حتی اگر عاشق دامبلدورم، حتی اگر می‌میرم برای یک آدم در یک گوشه‌ی دنیا، صدقه‌سری همان قصه است. به خاطر این است که یک ذره مهربانی در قلبش هست که در قصه‌ی شما دیدم. یک‌ذره از خودگذشتگی در دلش هست که در قصه‌ی شما دیدم. یک ذره حق‌طلبی در جانش هست که در قصه‌ی شما دیدم. یک ذره، یک نقطه، یک خط کوچک است که در قصه‌ی شما دیدم. 

بعد از شما تمام قصه‌ها تکراری شد. بعد از شما تمام قصه‌ها آمدند که یک ذره بیشتر قصه‌ی شما را تعریف کنند. بعد از شما تاریخ تکراری شد حتی. هر خطی از تاریخ آمد که بشود تکراری یکی از خطوط آن قصه. می‌شنوید آقا؟ می‌شنوید؟ نکند فکر کنید قصه‌ای در جهان هست که من بیشتر از شما دوستش دارم. نکند فکر کنید یک تار موی شما را می‌دهم به یکی از آن داستان‌ها. نکند فکر کنید حاضرم یک دقیقه نفس‌کشیدن در این سرزمینی که قصه‌ی شما را روی قنداق تنم چکانده بدهم به هزارویک چیز دیگر. حرف زیاد می‌زنم. غر زیاد می‌زنم. گاهی حتی خیلی گم. گاهی حتی بدوبیراه. ولی. ولی. ولی. حتی همان وقت‌ها هم نشسته‌ام منتظر، که بیایید، دستم را بگیرید و من ناگهان پیدا. پیدا. پیدا.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دبیرستان نمونه دولتی جعفر صادق آهنگستان سازمان تکثیرات افق نمایندگی فروش خدمات تعمیر کولر گازی اسپلیت سامسونگ در شیراز - عظیمی مهندس فایل فروشگاه بخاری گازی و برقی fan Game