گام ششم


افتاده‌ای گوشه‌ی زندان. بهت گفته بودند اینجا بهشت است و دروغ بود. گفته بودند اینجا معدن آرزوهاست و دروغ بود. هیچ‌چیز پیدا نکردی جز تاریکی. بعد انداختندت یک گوشه توی حبس، صبح به صبح بیرونت آوردند برای کار اجباری و تا توانستند شیره‌ی جانت را مکیدند. دیگر هیچ چیز نداری. فکر می‌کنی همه چیز تمام شد. فکر می‌کنی قرار است همانجا بمیری. همانجا توی بزرگترین اشتباه عمرت. اما ناگهان از دور دور یک نور روشن می‌شود. همه‌ی زندان‌بان‌هایت زمین می‌افتند و می‌آید جلو. صورتش را می‌بینی. باورت نمی‌شود اما باز هم آمده دنبالت. 

بعد از همه‌ی چیزهایی که از سر گذراندی، بعد از همه‌ی خط‌های کجی که توی دفترت کشیدی، باز هم می‌بردت خانه‌ی خودش. باز هم می‌فرستدت داخل تا کنار شومینه بنشینی. بعد یک پتوی گرم و یک لیوان چای داغ می‌گذارد کنار دستت تا سرما و ترس از تن و دلت بیرون بزند. بعد می‌خواهد از اتاق بزند بیرون. راهت داده داخل، چون دوستت دارد. اما نمی‌خواهد حرف بزند. نمی‌خواهد چشمش به چشمت بیفتد. چون بدجوری سرافکنده‌اش کردی. بدجوری دلش را شکستی. 

و تو فکر می‌کنی کاش محکم سرت داد می‌کشید. کاش با آن بازوی قدرتمندش تو را بلند می‌کرد و می‌کوبید توی دیوار تا تمام تنت بشکند. کاش آنقدر بدوبیراه بارت می‌کرد که حتی نتوانی سرت را بلند کنی. اما فقط می‌گذارد و می‌رود. در سکوت. و این دارد بیچاره‌ات می‌کند. فکر می‌کنی شاید یادش رفته من چه کار کردم؟ چطور می‌تواند انقدر آرام باشد؟ 

بعد، با زبانِ لرزان صدایش می‌زنی. می‌ایستد. به کلام می‌آیی  و میانِ هق‌هق، اعتراف می‌کنی. به تمام اشتباهاتی که کردی، به تمام چروکی که به تنت نشاندی، به همه چیز. و می‌گویی که حق دارد هر بلایی می‌خواهد سرت بیاورد. فکر می‌کنی نباید تو را می‌بخشید. نباید اینقدر راحت تو را به حال خودت رها می‌کرد. نه اصلاً نباید تو را به حال خودت رها کند. اصلاً همین که دیگر چشم به چشمت ندوزد که از هر وحشتی وحشتناک‌تر است. 

برمی‌گردد. می‌آید می‌نشیند روبه‌رویت. می‌ترسی. بغضت این‌بار بزرگ‌تر از تمام زندگی‌ات روی صورتت منفجر می‌شود و آنقدر بلند اشک می‌ریزی که آسمان می‌ترسد. دستش را جلو می‌آورد. می‌ترسی. این دفعه می‌ترسی که بخواهد تنبیهت کند. آن هم تنبیهی که به اندازه‌ی خطای تو بزرگ باشد. دستت را می‌بری بالا و می‌گیری جلوی صورتت که «نزنی ها. نگاه کن چقدر من کوچکم. نگاه کن چقدر من ضعیفم. دست بزنی پودر می‌شوم ها. دلت می‌آید؟»

دستش می‌آید جلوتر. می‌نشیند روی سرت. آرام. موهایت را نوازش می‌کند. بوسه‌ای روی پیشانی‌ات می‌گذارد. و بعد باز بلند می‌شود و می‌رود. 



الَهِی وَ مَوْلاَیَ أَجْرَیْتَ عَلَیَّ حُکْماً اتَّبَعْتُ فِیهِ هَوَى نَفْسِی

خداجانم تو بهم گفتی یک کاری را نکن و من رفتم دقیقاً سراغ همان کار. فقط چون دلم خواسته بود.


وَ لَمْ أَحْتَرِسْ فِیهِ مِنْ تَزْیِینِ عَدُوِّی فَغَرَّنِی بِمَا أَهْوَى

و به این فکر نکردم که آدم‌های نامرد بیرون، چطور بلدند آن چیزهای ناجور را قشنگ نشانم بدهند و هی دلم را آب بیندازند. 


وَ أَسْعَدَهُ عَلَى ذَلِکَ الْقَضَاءُ

بعد هی لباس‌های قشنگشان را دیدم، رنگ و روی آبدارشان را دیدم، آن همه زرق و برق خانه‌هایشان را دیدم و دلم رفت.


فَتَجَاوَزْتُ بِمَا جَرَى عَلَیَّ مِنْ ذَلِکَ بَعْضَ (مِنْ نَقْضِ) حُدُودِکَ وَ خَالَفْتُ بَعْضَ أَوَامِرِکَ‏

بعد حرف تو را زمین زدم، از خانه‌ات فراری شدم و یک عالمه از چیزهایی که گفته بودی برایم خوب نیست را انجام دادم.


فَلَکَ الْحُجَّةُ عَلَیَّ فِی جَمِیعِ ذَلِکَ

در حالی که تو درباره‌ی همه چیز حق داشتی. در حالی که راست می‌گفتی. 


وَ لاَ حُجَّةَ لِی فِیمَا جَرَى عَلَیَّ فِیهِ قَضَاؤُکَ

من الان حق ندارم حتی حرف بزنم. حتی حق ندارم سرم را بالا بیاورم. 


وَ أَلْزَمَنِی حُکْمُکَ وَ بَلاَؤُکَ

تو حق داری توی این دادگاه، هر حکمی که بخواهی بدهی. حق داری هر کاری که بخواهی با من بکنی. حق داری مرا سال‌های سال حبس کنی و نگذاری نفس بکشم.


وَ قَدْ أَتَیْتُکَ یَا إِلَهِی بَعْدَ تَقْصِیرِی وَ إِسْرَافِی عَلَى نَفْسِی مُعْتَذِراً نَادِماً مُنْکَسِراً مُسْتَقِیلاً مُسْتَغْفِراً مُنِیباً مُقِرّاً مُذْعِناً مُعْتَرِفاً

می‌بینی که. من دیگر هیچ‌چیزی ندارم. بعد از اینکه در محبت تو کم گذاشتم، در رفتن سراغ آنچه دلم خواست زیاده‌روی کردم، من‌من‌کنان، پشیمان، کمرشکسته، با آرزوی اینکه تو از هرچه کردم بگذری، با هی ببخشیدگفتن، رو به سمت تو کردم، هر اشتباهی که کرده بودم را گفتم و همه چیز را اعتراف کردم.


لاَ أَجِدُ مَفَرّاً مِمَّا کَانَ مِنِّی وَ لاَ مَفْزَعاً

چون هرجا که بروم خانه‌ی توست. چون همه‌ی مردم دیگرِ این دنیا پشتم را خالی کرده‌اند. چون از تو، جایی به جز تو ندارم تا به سمتش فرار کنم.


أَتَوَجَّهُ إِلَیْهِ فِی أَمْرِی‏ غَیْرَ قَبُولِکَ عُذْرِی وَ إِدْخَالِکَ إِیَّایَ فِی سَعَةِ مِنْ رَحْمَتِکَ

و بعد مطمئن باشم که وقتی عذر و بهانه‌هایم را آوردم، مرا می‌بخشی. و مطمئن باشم که باز هم لیوان چای داغ و پتوی گرمت را به دستم می‌دهی. من کجا بروم که با فراری اینطور رفتار کنند؟


اللَّهُمَّ فَاقْبَلْ عُذْرِی وَ ارْحَمْ شِدَّةَ ضُرِّی وَ فُکَّنِی مِنْ شَدِّ وَثَاقِی

آ خدا، بهانه‌هایم را قبول کن. دروغ است. احمقانه است. بی‌منطق است. اما قبول کن. نگاه کن که چطور به اوج بیچارگی رسیده‌ام. قبول کن. نگاه کن که توی چه زندان وحشتناکی گیر افتاده‌ام وقتی بی تو نبودم. آزادم کن. آزادم کن خدایم. آزادم کن. 


یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّةَ جِلْدِی وَ دِقَّةَ عَظْمِی

ای کسی که من دست‌پروده‌ی خودتم، تو مگر مرا نمی‌شناسی؟ مگر نمی‌بینی چقدر تنم نحیف و ظریف است؟ مگر نمی‌بینی که پوستم را یک پر کاغذ می‌برد؟ مگر نمی‌بینی که آنقدر استخوان‌هایم پوک‌اند که تا بخورم زمین دانه دانه استخوان‌هایم می‌شکند؟


یَا مَنْ بَدَأَ خَلْقِی وَ ذِکْرِی وَ تَرْبِیَتِی وَ بِرِّی وَ تَغْذِیَتِی

مگر تو خودت مرا از هیچ هیچ به دنیا نیاوردی؟ مگر خودت کلمه به کلمه حرف‌زدن یادم ندادی؟ مگر خودت مرا تاتی تاتی راه‌بردن یاد ندادی؟ مگر خودت مرا آرام آرام ادب نکردی؟ مگر خودت معنای محبت و عشق را یادم ندادی؟ مگر خودت لقمه لقمه غذا توی دهانم نگذاشتی؟ مگر از یک نوزاد بی‌دست و پا، یک آدم بالغ نساختی؟


هَبْنِی لاِبْتِدَاءِ کَرَمِکَ وَ سَالِفِ بِرِّکَ بِی

یادت هست؟ یادت هست چقدر کوچک بودم؟ یادت هست روزهایی که ذره ذره گلم را می‌ساختی؟ به همان لحظه رحم کن. به همان چند روز کوتاهی که ناز و دوست‌داشتنی بودم. به همان روزهایی که هیچ اشتباهی نداشتم. به همان روزهایی که دائم زمین می‌خوردم و دستم را می‌گرفتی.

فکر کردی من عوض شده‌ام؟ فکر کردی حالا که کلی قد کشیده‌ام، کلی حرف جدید یاد گرفته‌ام، من آدمِ دیگری‌ام؟ 

نه خدایا. من اشتباه کردم. پررو شدم. تو روی تو ایستادم. هرکار احمقانه‌ای که فکرش را بکنی کردم. ولی حالا. حالا چی دارم؟ هیچی. حالا نه کلامی می‌دانم برای گفتن. نه راهی می‌شناسم برای رفتن. نه دوستی می‌شناسم برای تکیه‌کردن. حالا. حالا من درست شبیه همان روزی که اشکِ تولد ریختم نیستم؟ همان روزی که آنقدر بهم علاقه داشتی که تمام گناهان مادرم را فقط به خاطر تولد من بخشیدی؟ من همانم. همانقدر بی‌چیز. همانقدر تنها. همانقدر محتاج. 






مشخصات

  • جهت مشاهده منبع اصلی این مطلب کلیک کنید
  • کلمات کلیدی منبع : خودت ,تمام ,حالا ,می‌کنی ,مِنْ ,ندارم ,حالا حالا ,می‌شناسم برای ,همان روزی ,همان روزهایی ,یادم ندادی؟ ,گفته بودند اینجا
  • در صورتی که این صفحه دارای محتوای مجرمانه است یا درخواست حذف آن را دارید لطفا گزارش دهید.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سايت پيشبيني فوتبال با درگاه مستقيم Eshgham sarbaze گردشگري Greg یادداشت های ناتمام..! دنیای فناوری طلسم صبي آموزشگاه فنی و حرفه ای مهر عباس آباد علیرضا گرافیک | ALIREZA GRAPHIC