بسم الله الرحمن الرحیم

یک بار راهنمایی بودم و یک بار همین دو سال پیش که اتفاق افتاد. زمانی که به همه چیز شک کردم. شکم از خدا شروع شد، به رسول رسید، با دین امتداد پیدا کرد و با انقلاب تمام شد. شک بزرگ. نه مثل این‌ها که همینجوری با این چیزها حال نمی‌کنند و حوصله‌ی سختی‌هایش را ندارند. من حالش را داشتم. حاضر بودم بمیرم برایش. اما پیدایش نمی‌کردم. پیدا نمی‌کردم آن چیزی که بخواهم جانم را برایش قربانی کنم. طبیعتاً به تمام آدم‌ها هم شک کردم. اولین باری که شکم شروع شد، همینجور ادامه پیدا کرد تا برسم به پیش دانشگاهی. تا وقتی برای اولین بار عکس حاج همت را روی دیوار دیدم. تا وقتی برای اولین بار شروع کردم به خواندن زندگینامه‌ی شهدا و غرق جهانشان شدن و اولین بار راهیان نور رفتن. باز شک داشتم. اما عشقی و شوری در قلبم نشسته بود که جواب همه‌اش را می‌داد. آدم عاشق اصلاً سوال نمی‌پرسد. و من فکر کنم آنجا که سوال پرسیدن را متوقف کردم، اولین اشتباه بزرگ زندگی‌ام را مرتکب شدم. تمام تخم‌مرغ‌هایم را گذاشتم توی یک سبد. تمام ایمانم را بند کردم به بودن آن عشق.

.

دومین‌بار دو سال قبل شروع شد. وقتی تنها نقطه‌ی اتصالم پاره شد. نتوانستم بروم راهیان نور. سال بعدش هم. حقیقت کوبیده شد توی صورتم. حقیقت اینکه رها شدی. حقیقت اینکه دیگر هیچ‌کس و هیچ‌چیز در این دنیا نداری که تو را بخواهد. حقیقت تنهایی، حقیقت بیچارگی آدم. حقیقت تباهی نسل بشر. شاید به نظر شما مسخره برسد؛ اما برای من نرفتن به آن سفر همه‌ی این‌ها بود و بزرگ‌تر. خیلی بزرگ‌تر. بعد خودم را بریدم. اگر خجالتی نبودم، چادرم را برمی‌داشتم و همه می‌فهمیدند که یک چیزهایی درونم شکسته. اگر خجالتی نبودم همه جا جار می‌زدم که شب قدر داشتم بیگ بنگ تئوری دانلود می‌کردم که فردا صبحش ببینم. اگر خجالتی نبودم به همه می‌گفتم که دیگر اصلاً توی جبهه‌ای که فکر می‌کنند نیستم. من رها کرده بودم. رها کرده بودم.

.

مامان آمد از خواب بیدارم کرد و گفت حاج قاسم شهید شده. شما ندیدید و من به روی خودم نیاوردم که توی دلم گفتم :«خب که چی؟» و پتو را دوباره روی سرم کشیدم تا اینکه آنقدر صدای اخبار توی خانه بلند شد که دیگر نتوانستم بخوابم و بعد آمدم نشستم جلوی تلویزیون. و آرام آرام یک چیزهایی در ذهنم نشست. آرام آرام کلمات ارمیای امیرخانی در قلبم مرور شد. آرام آرام صدای مداحی‌هایی که صبح سحر، توی هویزه مردها می‌خواندند را شنیدم، آرام آرام یک چیزهایی به قلبم برگشت. آرام آرام ایمانم برگشت. آرام آرام از خودم شرمنده شدم. از خودم بیزار شدم. از اینکه شک کرده بودم، از اینکه رها کرده بودم، از اینکه اینقدر متوقع بودم. همان روز رفتم مصلی و از دیدن جمعیتی که آنجا اشک می‌ریختند، قلبم آرام گرفت. چندروز بعد رفتم تهران و توی تشییع جنازه وقتی میان آن جمعیت میلیونی نفسم می‌گرفت، قلبم آرام گرفت. تمام شهر شده بود حاج قاسم و قلبم آرام می‌گرفت. و من ایمان آوردم به همه چیز دوباره. به اینکه این مردم دیگر فراموش نخواهند کرد چنین روزی را. به اینکه من دیگر فراموش نخواهم کرد چنین روزی را. و دیگر نپرسیدم و دیگر شک نکردم. و دوباره تمام ایمانم را بند کردم به یک نفر. و آنجا دومین اشتباه بزرگ زندگی‌ام را مرتکب شدم.

.

خبر شلیک موشک به پایگاه عین الاسد آمد. قلبم پر از شور شد. برای من مهم نبود یک نفر در آن حادثه جان خود را از دست داد یا هزارنفر. من حتی خوشحال بودم که کسی نمرده. من آنقدر سنگدل نبودم که بیایم و بگویم «حالا انتقام انتقام یه نفر رو هم نکشتن ها». جان آن سربازان هم برای من مهم بود. که مسئله‌ی سرباز و مردم یک کشور برای من با مسئله‌ی آمریکا، آن مفهوم پشت آمریکا، فرق دارد. برای من مهم این بود که یک کشور جرئت کرده بعد بیش از نیم قرن، یک پایگاه آمریکایی را بزند. بزرگترین پایگاه آمریکا در آن منطقه را. کاری کند که دنیا به جان ترامپ بیفتد تا غلط بزرگ‌تری نکند. و بعد یقین پیدا کردم. به موشک‌ها، به آدم‌ها. و یقین پیدا کردم که ما پیروز شده‌ایم و این تازه آغاز راه است. و این سومین اشتباه بزرگ زندگی‌ام بود.

.

خبر اعلام شد. هواپیما با موشک خود سپاه پرپر شده بود. آدم‌ها، آدم‌ها، آدم‌ها (بله. برای من مهم نیست که جوان بودند یا پیر. دانشجوی شریف بودند یا سیکل داشتند. ایرانی بودند یا مغول. آدم‌ها) به خاطر یک اشتباه پرپر شده بودند. ایمانم پر کشید. توکلم پر کشید. کدام اشتباه؟ در تمام این روزها همه داشتند توضیح می‌دادند که چطور امکان نداشت به هواپیما موشک شلیک شده باشد. و شده بود! همه چیز رفت زیر سوال. سر من افتاد پایین. فکر می‌کردم حالا باید چه جوابی بدهم؟ حالا، از این به بعد اگر کسی حرفی زد من چه حقی دارم که بگویم؟ صبح فردای حادثه، وقتی همه به انتقام کوچکی که به تقاص خون حاج قاسم گرفته شده بود فکر می‌کردند، یک کسانی می‌دانسته‌اند و حرفی نزده‌اند؟  ایمانم، ایمانم، ایمانم دوباره داشت پر می‌کشید.

من عزادار آن آدم‌ها بودم. عزادار آدم‌هایی که می‌توانستند زنده باشند.

.

شب شد، مردم جلوی دانشگاه‌ها جمع شدند. مردمی که عزادار بودند. اما به جز شمع و گلی که آنجا دیدم، اثری از عزا نبود. داشتند عکس‌هایی که دو روز قبل مردم کنارشان سلفی می‌انداختند را پاره می‌کردند. داشتند تسویه حساب می‌کردند. احساس بدی داشتم. وقتی توی پذیرایی ایران اینترنشنال با ذوق و هیجان خبر را پخش می‌کرد، احساس بدی داشتم. احساس اینکه یک جایی در انتهای قلبشان این آدم‌ها خوشحالند. از این اتفاقی که افتاده خوشحالند چون حالا می‌توانند هرچه می‌خواهند بگویند و کسی هم نتواند حرفی بزند و اگر چیزی بگوید بشود آدم بی‌احساس احمقی که وصل است به نظام. من بی‌احساس نیستم، من برای این عزا گریستم. من احمق هم نیستم. هنوز هم سوال دارم. هنوز هم عصبانی‌ام. اگر به عکس پروفایل هم باشد میزان اندوه آدم‌ها، عکس پروفایلم که از روز تشییع حاج قاسم سیاه مانده بود و قرار بود آن روز با تصویر شادی تغییر بدهم سیاه نگه داشتم چون قلبم حقیقتاً داغ‌دار آن آدم‌ها بود. من به نظام هم وصل نیستم. من به همسایه‌هایم هم وصل نیستم چه برسد به نظام.

.

سخنرانی سردار حاجی‌زاده را که شنیدم بیشتر اندوه به قلبم سرازیر شد. بیشتر پرسش برایم ایجاد شد. حتی بیشتر عصبانی شدم. برای چی باید همه چیز را گردن بگیرد؟ این آدم برای من اهمیت دارد. این آدم برای من یکی از امنیت‌های قلبم است. این آدم با تنی که بارها و بارها و بارها زخم شده برای این کشور، آمده می‌گوید همه چیز تقصیر من است؟ این برای من جواب نیست. من دنبال جوابم. من دنبال جواب این سوالم که وقتی سپاه اعلام کرده بوده آسمان باید کلییر باشد، چرا یک هواپیما پرواز کرده؟ مسئول پرواز آن هواپیماها کی بوده؟ من دنبال جواب این سوالم که چرا در آن شرایط بحرانی ارتباط مسئولی که پای آن دکمه‌ی ارسال موشک بوده قطع شده و هیچ راه جایگزینی نبوده؟ من دنبال جواب این سوالم که چرا همان فردا صبحش نیامدند رک و پوست‌کنده به ما بگویند چه خبر شده؟ چرا در انقلاب مردم، چیزی به این مهمی از مردم پنهان شد؟

.

من عصبانی‌ام. من داغدارم.

من از دست خودم هم خشمگینم.

از دست خودم خشمگینم که به قدر کافی نمی‌دانم تا بفهمم چنین روزی نسبت من با مسئله چیست. از دست خودم خشمگینم که ایمانم را وصل کردم به آدم‌ها. از دست خودم خشمگینم که به آن جمعیت میلیونی اعتماد کردم. از دست خودم خشمگینم که فکر کردم آدم‌هایی هستند که من بهشان اعتماد دارم و قرار نیست هرگز مرتکب اشتباهی بشوند. از دست خودم خشمگینم که خیال کرده‌ام حقیقتی که به آن ایمان دارم، وابسته به یک نظام و آدم‌هاست. از دست امثال خودم خشمگینم که سربازهای وطنشان را چنان به نام خود ثبت کردند تا وقتی چنین اتفاقی می‌افتد، به آن‌ها هم بی‌حرمتی شود چون مردم آن‌ها را از خودشان و قهرمان خودشان نمی‌دانند. از انحصاری‌شدن انقلاب و آدم‌های حقیقی انقلابی توسط بعضی‌ها خشمگینم.

.

انقلاب برای من یک کشور نیست؛ که اگر روز ناملایمی داشت، رهایش کنم.

انقلاب برای من یک آدم نیست؛ که اگر اشتباهی مرتکب شد، او را تکفیر کنم.

 انقلاب برای من یک مکتب است. انقلاب برای من مکتبی است به درازای تاریخ و به بلندای جغرافیا.

توی لیست آدم‌های انقلابی من از زمان حضرت آدم هست تا به امروز. از ایران کهن هست تا همان آمریکایی که مشتم را برایش گره می‌کنم.

انقلاب برای من معنای ظلم‌ستیزی است. معنای آزادگی است. معنای شجاعت  است. معنای پی‌جویی حقیقت و مردن در راه آن یا غرقه در آن است.

انقلاب برای من معشوق تمام اشعار است. انقلاب برای من یعنی دارم با اشک می‌نویسم، عزادار تاریخمم، کمرشکسته‌ی حسرت‌هایمم؛ اما هنوز قدم برمی‌دارم. هنوز حرکت می‌کنم.

من پی انقلابم می‌گردم در تمام جهان، تا وقتی پیدایش کنم، تا وقتی به جبهه‌ی خودم برسم، تا وقتی اسلحه‌ی خودم را بیابم. من پی انقلابم می‌گردم، و هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت از آن برنمی‌گردم. که مرگ بر من اگر روزی رهایش کنم. مرگ بر من. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

یامهدی ادرکنی (عج) مجله اینترنتی سرمایش سازان Laura سارا تاپ آهنگ پیام مولوی - برنامه نویس وب John تهران سوله sunami روان کننده بتن در سیمان و عمران، خرید cognitive Animals