تا قبل از اینکه بروم مدرسه، بیشتر تفریحم باز و بستهکردن چیزمیزها بود. میز تلویزیون را باز میکردم و با پیچگوشتی میافتادم به جانش. ضبط صوت را باز میکردم و نگاه میکردم توش چه شکلی است.
بعد از اینکه رفتم مدرسه و سواددار شدم، آدمِ کتابیتری شدم. بیشتر میخواستم بخوانم تا هر کار دیگری. برای همین دیگر دستطلا نبودم. برای همین وقتی رفتم راهنمایی و دیدم یک درسی داریم به نام حرفهوفن که پر از اینجور کارهاست، دوتا زدم توی سر خودم و سه تا توی سر کتابهام، که حالا چه کار کنم. هردفعه خیلی خسته و عصبی میشدم و یک کار نصفه و ناقصی برمیداشتم میبردم مدرسه تا فقط نمرهاش را بگیرم و هی بدوبیراه بود که بارِ همهچیز میکردم.
یکبار باید مداری درست میکردیم که یکجوری بشود که یک لامپی را روشن کند. نشستم پای کارش و نشد که نشد. کلافه شدم. عصبی و بیچاره نشستم، همهاش را پرت کردم یک گوشه و نشستم به زارزدن.
مامان رفته بود خرید. وقتی برگشت خانه و دید مثل چی زار میزنم پای چراغِ خاموشم، خندهاش گرفت. برگشت گفت خنگِ خدا بردار برو پیشِ عمو خب. عمو بلد است چطور چراغ را روشن کند. از وقتی دست راست و چپش را شناخته، سیم و کلیدهای گرهخورده باز کرده عمو.
صورتم را پاک کردم، خنزرپنزرهایم را برداشتم و رفتم پایین پیش عمو. حرف نزدم. هیچی نگفتم. فقط کلافگیام را نشانش دادم و کتاب حرفهوفن را. لپم را کشید، لبخند زد، گفت غصه نخور. کاری ندارد که. همچه جمعش کنم برات.
نشستم یک گوشه و عمو شروع کرد به سرهمکردم سیمهای مدار. هر مرحلهاش را هم توضیح میداد که یاد بگیرم چطور کار میکند و اگر معلم چیزی پرسید نابلد نباشم. بعد تمام شد و یک کلید قشنگ هم برایش گذاشت. گفت کلید را بزن. زدم. و چراغ روشن شد. قلبم روشن شد.
رفتم مدرسه. قشنگترین مدار مال من بود. گرفتمش بالا، سرم را هم. به بچهها گفتم عموم درستش کرده.
عموها هستند که قلب آدم را قرص کنند. میدانید؟ عموها هستند که وقتی همهی سیمهای قلبت گرفت، لپت را بکشند، دستت را بگیرند و چراغانیات کنند. عموها هستند که وقتی بابا سفر بود، یکهو بیچاره و تنهای تنها نمانی.
عموها نباید بروند. عموها حق ندارند بروند. وقتی میدانی بابا هم قرار است برود سفر، وقتی میدانی بابا هم قرار است برود بالای نیزه، عمو نباید برود. حتی اگر رفته باشند تا قلب تو را چراغانی کنند. آب میخواهی چه کار. سیم و مدار میخواهی چه کار. زندگی میخواهی چه کار. وقتی توی قلبت یک عالمه جوجهی بیپناه از ترس بالا و پایین میپرند، از تشنگی بمیری هم مهم نیست. عمو باید باشد. عمو باید صدایش را ببرد بالا، علمش را ببرد بالا، شمشیرش را ببر بالا، خیمه را سرپا نگه دارد و هرکسی که خواست بیاید جلو را بفرستد پی کارش.
عمو نباید برود. عمو حق ندارد برود.
مرا نگذار و برو. ما را نگذار و برو. تشنهایم؟ به درک. همهچیزمان رفته؟ به درک. دشمن رسیده یک قدمی؟ به درک. تو بمانی مهم نیست. تو بمانی هیچ چیز مهم نیست. تو بمانی همهی سیمهای گرهخوردهی ما وا میشود. تو بمانی همهی چراغهای ما روشن میماند.
نرو. پشت ما را نشکن. پشت بابا را نشکن.
عمو نباید برود. عمو حق ندارد برود.
درباره این سایت