خانم/آقای بهار سلام
شما خودتان بهتر میدانید که من خیلی دل خوشی ازتان ندارم. طبیعتاً نه از شخص شما. از تبعات حضورتان. از شلوغیهای پرسروصدای چندشب قبل از آنکه هواپیمایتان به زمین بنشیند (همین الان دارم توی صدای عربده و بوق ماشین مینویسم که اگر تجربهاش کرده باشید حتماً آگاهید چقدر نفرتانگیز است). بعد هم با یک عالمه آدم که تمام سال با تمام قوا از دیدنشان اجتناب کردهای حبس میشوی توی یک چهاردیواری. آن هم دوبار در طی دوهفته. که حقیقتاً زمان اندکی است. تمام حرفهای حوصلهسربرشان را باید با لبخند از سر بگذرانی. باید علاقهمند باشی. باید مخالف نباشی و فقط با تکاندادن سر همراهی کنی وگرنه، به محض بیان نظرت سکوتِ آزاردهندهای در تمام کهکشان برقرار میشود.
من از شلوغی، سروصدا، خریدکردن، دیدار با خویشاوندان، دیدار با نزدیکان، دیدار با. اساساً دیدارکردن و ارتباط برقرارکردن با دیگران، حرفزدن، با بچهها بازیکردن و منطق بیمنطقشان را تحملکردن، هوای گرم، قحطی باران و برف، برنامههای دیرین دیش دارام دارام مثلاً شاد صداوسیما، برنامههای رو مخ شبکههای ماهوارهای و خیلی چیزهای دیگر که در این مقال نمیگنجد متنفرم، و تمام اینها ناگهان با حضور شما سرم هوار میشود.
پس. حق بدهید که خودم را خیلی هیجانزده نشان ندهم.
اما.
(عکسی به نامه پیوست است، باقی جملهام را پس از آن منعقد خواهم کرد).
اما همانجور که مستحضرید، دیوارهای این گوشهی دنج شهر را به یمن قدوم شما گل زدهاند. این اتفاقی نیست که همیشه بیفتد. این تصویری نیست که تمام طول سال بتوانید پیدایش کنید. تصویری که توسط نابلدترین عکاس کرهی زمین ثبت شود و هنوز زیبا باشد، یک دیوار، که دیوار محبوب من در این شهر است و حالا هر یک وجب درمیانش یک گلدان رنگی چسبیده! یعنی. چقدر یک مجموعه آجر میتواند دلربا باشد؟ این هزاران بار بهتر شده.
این همه طفره رفتم که بگویم من میگویم خیلی دوستتان ندارم. اما یک صدایی گوشهای از قلبم برای خودش زمزمه میکند که بیا بهارجان. نمیدانم تا به حال چندنفر با غرغر برایتان نامه نوشتهاند. چندنفر به سرتاپایتان ایراد گرفتهاند. راستش ما منتقدهای ترسناکی توی کشورمان داریم. اما باور کنید، هیچکدامشان اندازهی من خشمگین نیستند و من در حالی که از اضطراب سرتاپایم میلرزد، دوستتان دارم. انتظار آمدنتان را میکشم. به رسیدنتان امید دارم. البته نه به عیددیدنی و گرما و این چیزها. به ذات بهاریتان. به شکوفههای رنگی پنگیتان که از در و دیوار میریزد. به احساس تولدتان. به روح آغازگرتان.
من میترسم. این روزها بیشتر از همیشه. من غمگینم. این روزها بیشتر از همیشه. من تنهام. این روزها بیشتر از همیشه.
اما امید دارم. این دیوارِ سابقاً زشت، یک روزی منور شد به نام ابا عبدالله و شان گرفت، یک روزی تصویری از مدافعان حرم روی آن نصب شد و شوق گرفت، یک روزی پیش رویش شربت و چای نوشِ مردم شد و جان گرفت، یک روزی گلباران شد و طراوت گرفت. یعنی من کم از دیوارم؟ من کم از درخت خشکیدهام؟ شاید هم باشم. نمیخواهم خیلی انگیزشی به نظر برسم که بعداً اگر با خودم مواجه شدم خوف برم دارد. شاید کمتر از اینها هم باشم. ولی به خدای بهار ایمان دارم.
و گفتهاند اگر مومن باشی به دست خدا و پیش بروی، یدالله به مددت میآید و صبغهالله به دلت میزند. این قدرت رنگآمیزی را خدا به شما داده بهار گرامی. و به همین خاطر است که من این نامه را به شما نوشتم.
خیلی پرت گفتم و درهم. به خاطر اینکه هول کردهام. من تا به حال نامهی رسمی ننوشتهام و نمیدانم باید چطور شروع کنم و چطور تمام. این شبیه نامههای رسمی شد؟
این یکی حربهی آخرم است:
احتراماً به استحضار میرساند، نظر به عنایت جنابعالی/سرکار خانم داریم که سال ما را به احسن الحال بدل نموده، دستمان را بگیرید و توی این راه ترسناکی که آغازش کردهایم تنهایمان نگذارید.
مخلص، نوا
درباره این سایت