یک عالمه کلمه را میبلعم و زل میزنم به لایهی نازکِ نور از گوشهی پنجره. فکر میکنم تا کجا قرار است بیداستان این عمر را زندگی کنم.
یک لحظهای هست توی زندگی آدم، یک لحظهای که با خودش مواجه میشود. بالغ، منطقی، فکور. هزار تا از این کلماتِ درشتِ احمقانه و دردناک که دیگر مثالی برایشان به ذهنم نمیرسد. هان. چرا. روراست. صادق.
صادقانه یک لیوان چای پررنگ و یک مشت قند جلوی خودش پهن میکند و آرام آرام برایش توضیح میدهد که این زندگی قرار نیست حتماً قصهای داشته باشد. قصهای بزرگ برای تعریفکردن. که تو، با همهی شخصیتی که از خودت ساختهای، قرار نیست آدم بزرگی باشی. توی هیچ رشتهای. قرار نیست بهترینِ چیزی باشی. قرار نیست آدم مهمی باشی. تعداد کمی از مردم قرار است آدمهای مهم و برجستهای باشند و تو یکی از آنها نیستی.
چای را که سرکشیدی، یک مشت تخمه آفتابگردان میریزد کف دست و میکشدت به یک پیادهروی طولانی. چون هضمکردن این یکی حرفش حتی از قبلی هم سختتر است. قرار است بهت بقبولاند که تو قرار است تا همیشه تنها بمانی. هیچوقت کسی پیدا نمیشود که همانی باشد که تو میخواهی. چون اصلاً نمیدانی چه میخواهی. چون همهچیز یکجایی حوصلهات را سر میبرد و شروع میکنی به بدقلقی و آزاردادن دیگری. چون حریصی.
بعد برمیگردی خانه. تنها. خالی. خالی. خالی. خالی. خالی. خالی. خالی.
فکر میکنی از چه بنویسی. چطور بنویسی که آرامت کند.
بعد فکر میکنی اصلاً چرا باید نوشت؟ اصلاً چه اهمیتی دارند نوشتههات؟ برای چه باید.
بعد در میانهی جمله، صفحهی وُرد را میبندی و پوشهی سریال را باز میکنی تا آنقدر غرق دنیای یک قصهی دیگر کنی خودت را، که یادت برود حرفهایی که توی گوشت خواندهاند.
درباره این سایت