اول فکر کردم شاید با توان آخر، تن بیسرش را چرخانده و خم شده که احتمالاً قاتلش را نشان بدهد. بعد با همان کمرِ دوتا، خشکش زده.
بعد فکر کردم شاید آن بالا چیزی دیده، غصهاش گرفته، برق از سرش پریده و برای همیشه خم شده تا دیگر چشمش به آن نیفتد.
عنوان: از روزی که تصمیم گرفتم تمام جهان برام یک کتاب قصه باشه، حتی سرامیک کف خیابون هم زنده شده.
درباره این سایت